نفسی می رود،
و آمدنی در کار نیست...!
..................................................................
شهر، خاموش است.
کوچهها در خود فرو رفتهاند، خیابانها بیجان،
و سایههایی که بیصدا از کنار هم میگذرند،
بیآنکه نگاهی، بیآنکه کلامی،
بیآنکه حتی خاطرهای از مهربانی در چشمانشان باقی مانده باشد.
آنها که روزگاری انسان بودند،
اکنون تنها قامتهایی از غرورند،
با چشمهایی که جز خود را نمیبینند،
با دلهایی که سالهاست از تپش افتادهاند.
شهر، زخمی است.
دیوارهایش ترک خورده،
زمینش از درد ورم کرده،
دریاهایش خشکیده،
و آسمانش، دیگر آبی نیست.
بهار، راهش را گم کرده،
درختان، شکوفه نمیدهند،
خورشید، تابِ تابیدن ندارد،
و باد، دیگر هیچ رازی را با برگها زمزمه نمیکند.
اینجا، امید مرده است.
دیگر هیچ نوری بر دلها نمیتابد،
هیچ دستی برای نوازش دراز نمیشود،
هیچ نگاهی، گرمایی ندارد،
و هیچ لبخندی، از لبها نمیشکفد.
زندگی، از جریان افتاده،
زمان، بیمعنا شده،
و ثانیهها، در سکوتی بیپایان،
یکی پس از دیگری،
به نیستی فرو میروند.
اما شاید...
شاید هنوز جایی،
در گوشهای از این شهر خاموش،
کسی فانوسی را روشن کرده باشد.
شاید هنوز دستی،
در میان این تاریکی،
برای نوازش دراز شده باشد.
شاید هنوز قلبی،
در سکوت،
برای مهربانی بتپد.
شاید هنوز درختی،
در میان این خاک فسرده،
در انتظار شکفتن باشد.
شاید هنوز بادی،
در میان این هوای سنگین،
راز یک صبح تازه را با برگها زمزمه کند.
شاید هنوز چشمی،
در میان این شب بیپایان،
به طلوعی که نیامده، ایمان داشته باشد.
و شاید،
در جایی دور،
در جایی نزدیک،
در جایی که هنوز نمیبینیم،
بهار، راهش را پیدا کند...
و ناگهان...
از دل این شبِ بیپایان،
از میان این سکوتِ سنگین،
از زیر خاکسترِ روزهای خاموش،
نخستین جرقهی نور جرقه میزند!
باد، دوباره میوزد،
برگها در گوش هم زمزمه میکنند،
و درختی که سالها خاموش بود،
با نخستین شکوفهاش،
بهار را صدا میزند!
خورشید،
که روزگاری تابِ تابیدن نداشت،
از پشت کوههای یخزده،
با شعلهای تازه،
آسمان را روشن میکند!
دیوارها ترک میخورند،
اما اینبار نه از اندوه،
بلکه از خندههایی که در کوچهها میپیچد،
از صدای کودکانی که بادبادکهایشان را
به آسمانِ تازهنفس میسپارند!
و امید،
که روزگاری در سایهها گم شده بود،
اکنون در چشمها میدرخشد،
در دستها جاری میشود،
در دلها میتپد،
و در خیابانها،
با گامهایی استوار،
زندگی را دوباره به جریان میاندازد!
اما این فقط آغاز است...
زمین، که سالها در انتظار بود،
از خوابِ سنگینِ خویش بیدار میشود،
آسمان، که روزگاری بغض کرده بود،
با نخستین بارقهی امید،
چهرهی خندانش را آشکار میکند!
و در میان این تلاطم،
در میان این آشفتگی،
در میان این جهانِ خسته از ظلم و تاریکی،
نوای بشارت میپیچد...
او میآید!
او که نامش روشنی است،
او که قدمهایش، زمین را از عدل و عشق لبریز میکند،
او که دستهایش، زخمهای کهنهی بشریت را مرهم مینهد،
او که نگاهش، شب را به صبح بدل میکند!
باد، پیامش را در گوش درختان زمزمه میکند،
دریا، با موجهایش، آمدنش را فریاد میزند،
و زمین، با تپشی تازه،
به استقبالش برخاسته است!
دیوارهای ظلم فرو میریزند،
سایههای ستم محو میشوند،
و قلبها، که سالها در انتظار بودند،
با نخستین نگاهش،
به نورِ یقین روشن میشوند!
و اینک، بهارِ حقیقی فرا رسیده است...
نه فقط در فصلها،
که در جانها،
در دلها،
در جهان!
عطر یاس در کوچهها میپیچد،
نسیم، بوی خاک بارانخورده را با خود میآورد،
و زمین، که روزگاری خاموش بود،
با نخستین گامهای او،
به تپش میافتد!
و اینبار،
نفسی میرود،
و آمدنی در کار است...
آمدنی که جهان را دگرگون خواهد کرد!
--