فروشگاه کتاب ماکاکالا makakala
فروشگاه کتاب ماکاکالا makakala
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دوران کودکی1

بچگی بدون دغدغه

سلام حالتون خوبه من باز اومدم با یه یادداشت دیگه ایندفعه خیلی فکر کردم در مورد چی باهاتون صحبت کنم گفتم برم سراغ بچگی که هیچ کس و هیچ چیز برامون مهم نبودن نه قیمت دلار نه درسامون خیلی سخت بود نه لازم بود دنبال کار بگردیم و جایی استخدام بشیم نه کسی بهمون گیر میداد که چرا اینجوری رفتار میکنی همه میگفتن بچس دیگه بزا هر کاری میخاد بکنه درسته یه حس تحقیر آمیزم توش بود ولی بالاخره هر کاری دوس داشتی می کردی دیگه البته شاید همه ی خانواده ها به بچه هاشون انقدر آزادی نمی دادن ولی من قشنگ یادمه که وقتی ظهرها از مدرسه میومدم کیف مینداختم یه گوشه لباسامو عوض میکردم سریع ناهارو میخوردم میرفتم بیرون فوتبال از ساعت 1 تا 5 یا 6 بعداز ظهر تو سینه کش آفتاب تو آسفالت گل کوچیک میزدیم یادش بخیر واقعا چه دورانی بود عشق میکردیم بخدا نه کرونایی بود نه گرونی نه بیکاری بودا ولی مثل الان نبود یادمه نوشمک میخریدیم 50 تک تومنی یه جوری میخوردیم انگار داریم گرون ترین چیز دنیارو میخوریم بعد فوتبال همه خسته و کوفته می رفتیم نوشمک میخوردیم خستگی از تنمون میرفت.

یادمه یه بار پیامک دادم به یه مسابقه تلفنی که شرکت کنم اصلا امید نداشتم بهم زنگ بزنن ولی یه روز ظهر دیدم مامانم داره در به در دنبالم میگرده پیدام کرد گفت بیا زنگ زدن به خونه یه ربع دیگه مسابقه شروع میشه مام رفتیم زنگ زدن و خلاصه 100 تومن برنده شدیم (اونموقع 100 هزار تومن خیلیییییییی بود).


یادش بخیر یکی از بزرگترین دغدغه هامون این بود که جمعه ها میخاستیم با بچه های کوچه ی بغل مسابقه بدیم نبازیم آبرمون تو محله بره اصلا انگار فینال جام جهانی بود انقدر مهم بود شب جمعه ها خوابمون نمی برد ترکیب میچیندیم کلی تمرین میکردیم لباس یه دسته میخردیم با پول تو جیبی هامون یادش بخیر؛ برا اینکه دعوامون نشه هم مسابقه یه هفته تو محل ما بود یه هفته تو محل اونا کلی از بچه ها میومدن تشویق میکردن یه بار یه مسابقه افتاده بودن قبل دهه اول محرم یکی از بچه ها باباش مسئول دسته عزاداری بود کلی تبل و زنجیر آورده بود خونه برای محرم بعد رفیقم تبلو آورده بود موقع بازی میزد مارو تشویق میکرد که یکی از همسایه ها کلی چیز گفت بمون گوش نکردیم زنگ زد پلیس بعد همه فرار کردن به باباهاشون گفتن کلی معذرت خواهی کردن باباهامون خلاصه تا چند هفته مسابقه تعطیل بود همه میگفتن کمیته انضباطی بازیو تعطیل کرده:))


شیطونی ها بچگی

در این زمینه هر چی بگم کم گفتم اصلا یه کارایی میکردیم که بدآموزی داره بگم سر ظهر فوتبال تو کوچه ها همه خواب بودن مام برامون مهم نبود,چند بار ماشین تو زمین فوتبالمون بود هل دادیم کردیمش بیرون لامصب همش هم خلاص نمیدونم حالا شاید بعضیاشونم تو دنده بود که ما هل میدادیم به فنا میرفت چقدر با توپ میزدیم تو شیشه ها مردم برا چهارشنبه سوری اصلا محله میشد تگزاس هر کی کلی مهمات داشت زیر لباسش میزد میترکوند محلو اصن یه وضی.

بچه ها سیگارت بکسی میفروختن از هر برند مختلف و حتی به محله های دیگه صادر میکردن بعضیام خودشون تولید میکردن بقیه رو مجبور میکردن از همون تولید محله استفاده کنن و به محله های دیگه وابسته نباشن:)))

تا یه نوشته ی دیگه فعلن خیلی خاطره دیگه دارم باشه برای نوشته های بعد امیدوارم دوست داشته باشید

کامنت و لایک یادتون نر

بچگیخاطرهبازیفوتبالمحله
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید