رفتم بهتماشای «اثر پرتوهای گاما بر گلهای همیشهبهار»؛ نمایشی با کارگردانی مَهتاب نصیرپور و نمایشپردازی محمد رحمانیان: روایت درماندگی یکخانواده در میانهی سدهی بیستم و، ظاهراً، در آمریکا، یا آنطور که در خلاصهاش نوشتهاند، نیویورک ـــ اگرچه اشاره بهفضای زمانی نمایش در طول اجراء مبهم است، و این نمایش اصلاً مکانمند نیست.
نمایش داستان مادری را روایت میکند که با نگهداری از بانوان سالخورده روزگار خود و دو دخترش را میگذراند؛ نقش «بِتی» را نصیرپور با چیرهدستی هرچه تمامتر بازی میکند، و تصویری جاندار از زنی تنها و درمانده را ارائه میکند که آنچنان تمام بلندپروازیها و آرزوها و ایدههایش شکست خورده و ناکام مانده و سرکوب شدهاند، که در مرز فروپاشی روانیست، و بههرچیز و هرکسی برای پَسانداختن زوال روحیاش چنگ میزند.
تراژدی نمایش آنجا شکل میگیرد که «روت»، یکی از دختران، به«بِتی» میگوید همه او را «بِتی دیوونه» صدا میکنند، و او، که امیدوارانه برای تماشای موفقیت چشمگیر «تیل»، دختر دیگر، برای حضور در جشنوارهای علمی که همین دخترش در آن منتخب شدهاست، تاکسی گرفته و بهزیبایی خود را آراستهاست، آخرین دستآویزش برای خروج از چاه ویل ناکامی را هم از دست میدهد؛ فرومیریزد و بهالکل پناه میبرد، و در یکحملهی عصبی، خرگوش دختر کوچک را میکُشد.
پایانبندی نمایش با این جمله از «بِتی»ست که «حالم از این دنیا بههم میخوره»؛ در حالی که معلوم نیست «بِتی» پیرزن سالخوردهای را که مسئولیت نگهداریاش را پذیرفته را نیز بهقتل رساندهاست، و یا اینکه صرفاً از خانوادهاش خواسته بیایند و او را ببرند ـــ همزمان با اینکه دختر بزرگتر خانواده از حملهی صرع جان بهدر برده و بیحال روی کاناپه افتادهاست، و تراژدی بدیننحو تکمیل میشود که استعداد دیگری (دختر کوچکتر، که برندهی جشنوارهی علمی شدهاست) نیز زیر این فشارها تسلیم و تلف شدهاست.
اینجاست که نمایش این پرسش را بهصورت تماشاگر میکوبد: «بِتی دیوونه همان تیل نیست؟ ـــ دختر مستعد و موفق امروز، همان زن کلهشق و رؤیاپردازی نیست/نمیشود که همه او را بهچشم یکدیوانه مینگرند که با هر تنابندهای سر جنگ و دعوا دارد و خشمی جانگداز از زمانه و روزگاری را بهدوش میکِشد که غَدّار است و سرشار از نامرادی و قدرنشناسی و تضییع؟». صحنه خاموش میشود؛ بازیگران تعظیم میکنند، و نمایش تازه شروع میشود: اینبار در ذهن تماشاگر.
نمایش میکوشد برای گرفتن تلخی جانکاه ماجرا، طنزی کمرنگ را گاهبهگاه وارد قصه کند؛ با این حال، آنچه بیش از همه در این میان جالبتوجه است، درپیشگرفتن الگویی مشابه «تعزیه» برای پیادهسازی تراژدیست: در «تعزیه» نیز، شخصیتها تعمداً تدابیری چون خواندن گفتوگوها از روی متن را در پیش میگیرند تا معلوم باشد این صرفاً نمایشی از واقعیت است، و نه خودِ واقعیت، تا زهر و فشار روانی آن بر تماشاگر را کم کنند ـــ اینجا هم هرازگاهی بازیگران اشارات صریحی دارند بهاینکه داریم یکنمایش میبینیم، و این اشارات سبب میشود تماشاگر از حجم سنگین اندوه حتا برای لحظهای رها شود و نفسی بهراحتی بکشد.
صحنه در نهایت سادگی و کاربردیبودن ساخته شدهاست؛ بازیگران بهخوبی از پس ایفای نقشهایشان، اگرچه بعضاً اغراقشده، برمیآیند، و نصیرپور در صحنه میدرخشد ـــ او چنان بازیگر تواناییست که حتا میتواند برقزدن چشم در پِی یکفکر بکر را با عینیتی مثالزدنی بهاجراء دربیاورَد؛ حقیقتاً میتوان گفت تمامی دیگر بازیگران در مقابل تبحر استثنایی نصیرپور در سایه بهسر میبرند، و این سخن بیراه نیست که تمام بازیگران سینمای ایران نیاز دارند یکدوره بازیگری را زیر نظر او بگذرانند.
پینوشت: وقتی منتظر بودیم درهای سالن باز شوند، محمد رحمانیان از جلویمان گذشت؛ بهاو سلام کردم و علیک بسیار گرم و متواضعی تحویلم داد ـــ عجله داشت و سریع رد شد؛ خیلی دوست داشتم با هم عکسی بهیادگار بگیریم، و با او دربارهی احترام و علاقهام بهکارهایش صحبت کنم: خصوصاً اینکه چقدر حسرت میخورم نگذاشتند «روز حسین» را بسازد. شاید وقتی دیگر!