دیشب بعد از مدتها رفتم سینما، بهتماشای «قهرمان»، و چه تجربهی غریبی را از سر گذراندم؛ گذشته از نفْس ِ سینمارفتن بعد از این همه مدت، در سالنی که تَکوتوک صندلیهایش پُر شدهبود، و هیچکس جرأت نمیکرد هنگام تماشای فیلم چیزی بخورد، که تجربهی دلچسبی بود، خودِ فیلم چنان برای من تکاندهنده بود که هنوز که هنوز است از جذبهاش رها نشدهام. این فیلم اوج کارهای فرهادیست و، از دید من، بهترین اثرش تا امروز؛ بازیگرفتن متبحرانه از بازیگرها، قصهپردازی استادانه، روایتگری ماهرانه، و واقعیتی که بهدقت تصویر میشود، او را بهفیلمسازی بالغ بدل کردهاست.
فیلم با تعریفکردن قصهی درگیرشدن یک مرد ساده با یک چالش اخلاقی، بهیک موضوع مهم میپردازد: رفتار تودهی مردم، و تأثیر آن بر کنشگری اخلاقی فرد انسانی. نظیر چنین قصهپردازیای را، که نقش رسانهها را بهعنوان نمایندگان و تغذیهکنندگان افکار عمومی در اثرگذاری بر چنین کنشگریای پُررنگ میکرد، در «دخترِ گمشده (Gone Girl)» فینچر دیدهبودیم، که این فیلم نیز، با تعریفکردن قصهی علاقهی آزارگرانهی یک زن بهیک مرد، نشان میداد افکار عمومی چطور میتوانند یک فرد را بهزندانی نادیدنی بیاندازند، که حتا نتواند جُم بخورد؛ زندانی که حتا یک لحظه هم از نگاه زندانبانها (=افکار عمومی) آزاد نیستی که بتوانی بهزندگیات هرطور میخواهی برسی.
در «قهرمان» نیز، با چنین مسئلهای مواجهایم؛ «رحیم»، با بازی خیرهکنندهی امیر جدیدی، که در این فیلم خارقالعاده بازی میکند، و من نمیدانم با چه تمرینهایی این تبحر را در نمایش شخصیت سادهی رحیم بهدست آوردهاست که آن لبخند و خمشدگی و لحن و لهجهی درست را بهاین خوبی از کار درآوردهاست و، در عین حال، وقتی از کوره درمیرود نیز، جلوهای از همان جدیدیِ همیشگی را بهخوبی بهنمایش میگذارد، در گیرودار یک تصمیم اخلاقی، چنان با تودهی مردم و داوریهای گلّهایشان مواجه میشود، که در پایانبندی فیلم گویی از خروج از زندان افکار عمومی با بازگشت بهزندان خوشحال هم هست، و این خوشحالی را با تراشیدن موها و ریشهایش بهنمایش میگذارد.
یک نکتهی مهم روایتگری فرهادی، که در فیلمهای ایرانی اخیرش هم ردّ آن را میتوان دید (عجالتاً کاری بهساختههای خارجیاش ندارم)، فقدان نمایش گره مرکزی داستان است: در «جدایی نادر از سیمین» صحنهی تصادف پدر نادر و صحنهی افتادن راضیه از پلهها را تعمداً نشانمان نمیدهد؛ در «دربارهی اِلی» نمیبینیم اِلی چطور غرق شده و اصلاً او را نمیشناسیم؛ در «فروشنده» صحنهی تجاوز بهرعنا را نمیبینیم؛ و در «قهرمان» هم تا پایان فیلم نمیفهمیم ماجرای پسزمینهی فیلم واقعاً چطور اتفاق افتاده، و زنِ مدعی اصلاً مالک سکهها بوده یا نه. این نکته مهمترین وجهتمایز آثار فرهادی با گرتههاییست که این روزها زیاد از سبْک فیلمسازیاش شاهد هستیم.
با ارائهی عمداً نادقیق گرههای اصلی داستان، فیلمهای فرهادی بهواقع در ذهن تماشاگر جریان پیدا میکنند و ادامه مییابند: تماشاگر فیلمهای فرهادی ناظر همهچیزدانی نیست که بتواند داوری دقیقی راجع بهتصمیمگیریهای اخلاقی شخصیتهای داستان ارائه کند، و با قطعیتِ ناشی از همهچیزدانی بهصورت قطعی بگوید شخصیتهای درست رفتار کردهاند یا خیر (چنین تماشاگری خودِ خداست)؛ تماشاگر ـــ بهعنوان یک انسان معمولی ـــ خودْ یک کنشگر اخلاقیست، و روایتگری فرهادی کاری میکند تماشاگر بتواند در داستان حاضر شود، و با درکی مشابه شخصیتهای قصه از رویدادها، دست بهتصمیمگیری اخلاقی بزند. بلوغ فرهادی در این جنس روایتگری کاری کرده که این فیلم بهنمونهی چنین قصهگوییای بدل شود، و فیلم چنان اثر سنگینی بر من باقی گذاشت، که تا مدتی سردرد داشتم.
محور اصلی فیلم، نمایش مواجههی عموم با لرزههای چالش اخلاقیست؛ اینکه تودهی مردم میتواند یک تصمیم اخلاقی ساده را چنان بزرگ کند که کنشگر اخلاقی بهیک قهرمان بدل شود و، متعاقباً، میتواند قهرمان ساختگی یا غیرساختگیاش را چنان تحت فشار قرار دهد که لِهْ شود. نظیر چنین ماجرایی را در زندگی جهانپهلوان آقاتختی شاهد بودیم، که قبلاً بهمناسبت دربارهاش نوشتهبودم (تختی: سیمای ناکام یک پهلوان). بهقول «بهرام» در این فیلم، که محسن تنابنده توانسته بهخوبی آن را از کار دربیاورد، و هیچ اثری از تیپ «نقی» در وَجَنات و سَکَناتش دیده نمیشد، اینکه کسی چیزی را پیدا کند و بهصاحبش پس بدهد کجا جای تقدیر دارد؟ انجامندادن کار نادرست چرا باید موجب قدردانی باشد؟
و اصل ماجرا همینجاست: نگاه عاقلانهی «بهرام» ـــ طلبکار ِ «رحیم» ـــ که مطالبهای بهحق دارد، در میان قهرمانسازی تودهی مردم از یک مرد معمولی که تصمیمی درست ولی معمولی گرفتهاست، گم میشود: چون تودهی مردم بهدنبال ستایش از تصمیمات اخلاقی درست نیست، که خود سرشار از بیاخلاقیهاست؛ بلکه بهدنبال برآوردن آمال و آرزوهای خود است در سیمای یک قهرمان، که هرچه را توده از آن بیبهره است دارد یا توده بهآن میبخشد، و همین مایهی حسدورزی توده میشود، تا جایی که قهرمانش را خُردوخمیر میکند ـــ در فیلم «رحیم» را چنان بالا میبرند که همه او را میشناسند؛ ولی بعد بهبدترین وجهی آبرویش را میبرند و عملاً او را میکُشند.
در این میان، آنکه قهرمان هست یا قهرمان میشود، چونان تختهپارهای در میان امواج افکار عمومی بهاینسو و آنسو میرود، و نمیتواند هیچ کاری بکند؛ حتا وقتی تصمیمهای درستی میگیرد. در بازار مکارهی افکار عمومی، هرکس بهدنبال بستن طَرْفِ خود است، و همه میخواهند نمایشی از قهرمانی را ببینند که واجد اوصافیست که توده در عین بیبهرهبودن از آن در تمنایش است و، در عین حال، نمیخواهد این امر از محدودهی نمایش خارج شود، و قهرمانی شخصیت اصلی دیری بپاید، و نمایش ملالآور شود؛ لذا قهرمانش ـــ چه ساختگی و چه واقعی ـــ را لگدمال میکند، که هم یادش برود میشده واجد اوصافی شود که حسرتش را میخورد، و هم نزد خودش توجیهی دستوپا کند که نمیشود آن اوصاف را داشت. چنین نمایشی بهغایت مشابه «Charivari» است که برگردان فارسی سرراستی ندارد.
اگرچه چنین روالی مرسوم تاریخ و روان بشریست، اما اگر پروژهی اخلاقی سترگی را بتوان تعریف کرد که ارزش داشتهباشد بهآن بپردازیم، همین نجات انسان از مردم است؛ کاری کنیم در زمانهای که هیچ فردی از زندان «سراسربین (Panopticon)» رسانههای جمعی و بازار مکارهی افکار عمومی و آشفتگی شبکههای اجتماعی رهایی ندارد، فرد بتواند فردیت و آزادیاش را دوباره بازیابد و انسان بتواند دوباره متولد شود ـــ همان انسانی که هر لحظه در معرض تصمیمات اخلاقیست، و نمیخواهد قهرمان باشد؛ بلکه میخواهد زندگیاش را بکند، و پیچیدگی این پروژه همینجاست که در زمانهی آزادترین آزادیها، مگر میشود دوباره بهدنبال تولد آزادی فرد رفت؟
پاسخ این است: بله، و باید رفت، و اینبار باید آزادی را از چنگال تودههای مردم بهدست آورد، و انسان را از مردم نجات داد.