مالک عاصی
مالک عاصی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

تصویری روشن از حقیقتی مبهم


اول سال، وقتی وارد صنف شدم، احساس ناراحتی می‌کردم. حق داشتم. آنجا کسی را نمی‌شناختم. هر کسی از جایی آمده بود. فکر می‌کردم در اینجا ادامه دادن دشوار خواهد بود. هنوز ساعتی نگذشته بود که با هم‌صنفی کناری‌ام سر صحبتم باز شد. آهسته آهسته با هم آشنا شدیم و طرح رفاقت ریختیم. این معرفی شدن باعث شد احساس تنهایی‌ام اندک اندک زایل گردد. پس از آن، بنابر نیازی که در یک صنف درسی برای دانش آموزان وجود دارد، با دیگران نیز بر علاوه‌ی بی‌علاقگی‌ام، وارد تعامل شوم. من از کسی قلم گرفتم. کسی از من خط کش گرفت و... همین‌طور ادامه پیدا کرد. این باعث شد تا کمی با آنها نیز احساس راحتی پیدا کنم. در روزهای بعد، این تعاملات، کم کم تبدیل به صحبت و شوخی و خندیدن شد. دیگر فهمیدم که آنجا بودن سخت نیست. اتفاقن خیلی هم لذت بخش است. با همه دوست شده بودم...

دوستی ما روز به روز عمیق تر می‌شد. با هم کاملن شاد بودیم؛ از وقت گذرانی در کنار هم و اشتراکات صنفی که داشتیم لذت می‌بردیم. بعد ها که دوستی‌مان خیلی اوج گرفته بود، روزهایی را تعیین کرده و با هم به گردش و تفریح هم می‌رفتیم.

خودم را کاملن فراموش کرده بودم!

تا این‌که سال به آخر رسید و هر یک از ما نتایج خود را گرفته و به خانه‌های خود رفتیم. روز بعد که آغاز تعطیلی‌های زمستانی نیز بود، صبح زود، با نشاط فراوان آماده شده و به مکتب رفتم. چیزی که با آن مواجه شدم، برایم خیلی سخت تمام شد: هیچ یک از دوستانم آنجا نبودند...! دلم گرفت. به کناری رفته و روی یکی از چوکی‌ها نشستم. تمام صنف را خوب نگاه کردم. دوستانم را به خاطر آوردم و سپس به فکر فرو رفتم.

بعد از اندکی فکرکردن، متوجه شدم که در این مدت به شدت خود را فریفته‌ام. در تمام طول سال، بار این فریب را به دوش کشیده ام؛ و حالا، در سنگینی آن خرد شده‌ام. آری، ما کنار هم بودیم. با هم دوست بودیم. با وجود همدیگر، احساس آرامش می‌کردیم. از با هم بودن لذت می‌بردیم. ولی من اصلی را فراموش کرده بودم. اینکه با وجود همه‌ی اینها، من، من ام، نه کسی دیگر. کسی دیگر هم "من" نیست! هر کسی خودش است. در آخر، هرکسی نتیجه‌ی خودش را می گیرد. همان‌گونه که هر کسی خودش به برگه‌ی سوالات‌اش پاسخ می‌دهد؛ و هرکسی، راهی که در پیش دارد را می‌رود. هر قدر آدم‌ها با ما صمیمی باشند و وقت بیشتری را با ما بگذرانند، بازهم، دلیل این‌که همیشه با ما باشند و ما به جای خود به آنها متکی باشیم، بوده نمی‌تواند!.

با حسرت به خود گفتم: "کاش زودتر متوجه این موضوع شده بودم؛ تا خودم را گم نمی‌کردم." عصبانی بودم. من می‌توانستم از روی همین مساله که هرکسی باید سر جای خودش بنیشیند، یا خودش باید کارخانگی خود را انجام بدهد نیز به این موضوع پی ببرم. بی دقتی کرده بودم و حالا دیر شده بود...

به راستی، آیا داستان زندگی ما، غیر از این است؟؟؟


Sep 7, 2016

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید