مالک عاصی
مالک عاصی
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

حدیثِ بی‌قراری (۱)

وقتی آدم کتاب‌های خوب می‌خواند، سلیقه‌اش محدود می‌شود. دیگر نمی‌تواند هر کتابی را بخواند و لذت ببرد. دلش همیشه از آن کتاب‌های خوب می‌خواهد، از آن کتاب‌های سنگین و عمیقی که تا ژرفنای وجود رخنه می‌کند؛ از آن کتاب‌هایی که روح را سنگین می‌کنند و جان را سبک. کتاب‌هایی که اندیشه را به افق‌های جدید رهنمون می‌شود و به سرزمین‌هایی بکری که پیش از آن هرگز به آن‌ها قدم نگذاشته‌ایم، جولان می‌دهد؛ درست مثل کسی که طعم غذاهای خوب و خوش‌مزه را چشیده باشد یا به قول بعضی‌ها، زندگی لوکس و مرفه داشته‌اند؛ این آدم‌ها هم اشتهای‌شان محدود می‌شود و دیگر از هر غذایی لذت نمی‌برند. دیگر جایی که آن آسایش را نداشته باشد، برای‌شان قابل تحمل نیست. در این‌جا، کار روح بی‌شباهت با کار جسم نیست؛ پس از آن دیگر هر کتابی لای دندان چنین آدمی گیر نمی‌کند. برای چنین کسی کتاب‌ها به دو دسته تقسیم‌بندی می‌شود:

کتاب‌هایی که باید خوانده شوند و کتاب‌هایی که نباید خوانده شوند!

کتاب‌های خوبی که ارزش خواندن را دارند... نه! چه دارم می‌گویم! کتاب‌هایی که باید خوانده شوند! کتاب‌هایی که خواندن‌شان واجب است و آدمی تا عمر دارد باید تلاش کند تعداد بیشتری از آن‌ها را بخواند. این کتاب‌ها، کتاب‌هایی هستند که تا خوانده نشوند، یک کار خوب و واجب انجام‌ناشده می‌ماند. مثل این‌که گُل خوش‌بویی در باغچه‌ی حویلی‌تان باشد، ولی هیچ‌وقت سراغش نرفته باشید و هیچ‌گاه هم ندانید آن گل چه بویی دارد.

و کتاب‌های بد! کتاب‌هایی که نباید خوانده شوند. نه این‌که از اهمیت اندک‌تری برخوردار باشند و اگر فرصت شد، خوب است خوانده شوند و اگر نشد بماند؛ نه، کتاب‌هایی که نباید خوانده شوند. کتاب‌هایی که حرام هستند. یعنی هستند ولی واجب است که از آنها هیچ وقت استفاده نشود!

چرا؟ چون نویسندگان بدی داشته‌اند. چه، به قول شوپنهاور –این فیلسوف واقع‌بینی که به بدبینی متهمش می‌کنند- دو دسته نویسنده داریم. یکی نویسندگانی که از روی نیاز به نوشتن، می‌نویسند؛ می‌نویسند چون موضوعی برای نوشتن دارند، چون فکر کرده‌اند، چیزی را دریافته‌اند و نمی‌شود که ننویسند.

و دومی نویسندگانی که برای چیزهای دیگر می‌نویسند. مثلا شهرت، پول، مثلا فلان عنوان و... چه می‌دانم چه چیزهای دیگر. من که از آنها نیستم. اصلا گاهی ممکن است مجبور باشند بنویسند. مثلا همین فضلایی که کتاب‌های درسی‌مان را نوشته‌اند. آن‌ها نوشته‌اند چون مجبور بوده‌اند بنویسند. گفته‌اند خب حالا چیزی را –به قول خودشان- تدوین کنیم، تا چه شود، از هیچی که بهتر است. به قول استادم، شب غذای بد خورده‌اند و دچار بدهضمی شده‌‌اند و فردا که بلند شده اند، هر چه تعفن و کثافت داشته‌اند را روی کاغذ استفراغ کرده‌اند و اسمش را گذاشته‌اند کتاب!... خلاصه این تیپ آدم‌ها می‌نویسند چون کتاب ننوشته‌اند. دردشان این است که باید صاحب اثر خوانده شوند. باید آقای/خانم دکتر، دانشمند، پژوهشگر، کارشناس و... چه می‌دانم، یکی از آن عناوینی که وقتی پیش نام کسی قرار بگیرد باعث می‌شود آن نام به علاوه‌ی آن عنوان، مثلا درخشان‌تر، برجسته‌تر و درشت‌تر نوشته شود. خلاصه این آدم‌ها باید یکی از این بزرگواران شناخته شوند. برای همین چیزها می‌نویسند دیگر...

مثل همین شاعران مُد روز و بازاری که ماشالله خر در خروار هم زیاد شده‌اند که نه به خواهر و مادر کسی احترامی می‌گذارند و نه به همسر کسی. نه ارزشی برای خود دارند، نه باوری و نه هم عقیده‌ای. خلاصه به هیچ نزاکت و ارزشی پای‌شان بند نیست. در قلمرو ادبیات همه چیز را دارند به جز مثقالی ادب. از شعر و شاعری هم تعریف‌های جدیدی ارائه می‌کنند. مثلا رکن اساسی شعر که اندیشه است را کاملا برمی‌دارند؛ قشنگ توضیحش هم می‌دهند: شعر قلمرو احساس است واحساس با اندیشه که خشک و خشن و نالطیف است با هم جور در نمی‌آید. باید غرق دنیایت باشی؛ شاعر که فیلسوف نیست، متخصص نیست تا بیاید یک مشت حرف‌های خشک سر هم کند. دل و دماغ شاعر (البته به کلمه دماغ زیاد الطفات ندارند، من اضافه کردم)، باید رطوبت داشته باشد؛ و وقتی این چیزها کنار هم چیده شد، آن وقت است که کسی شاعر از آب در می‌آید و می‌تواند بنالد و چرندیات خود را خوب کنار هم بچیند. این هم حرف حساب‌شان! منطق که جواب ندارد،‌ حالا بیا و نقد کن تا با هزار و یک نقل قول و مثال و... (آن هم از کجا؟ از مولانا، از حافظ و بیدل و سعدی و سهراب و فروغ و شاملو و...) دهانت را بدوزند. و مجبور اعتراف کنی که راست می‌گویی من غلط کردم، به قول آخوندها، چشم بصیرت ندارم پس نفهمیدم.

بلی،‌ و این‌گونه هر دو مثل هم هستند. هر دو هم بالاخره صاحب اثر می‌شوند. فقط با این تفاوت که یکی به نثر می‌نویسد و یکی به نظم. البته به برکت نیما و شاملو (این دو پیشگام و راه گشای بزرگ که بد فهمیده شده‌اند)، دیگر چندان نظم هم احتیاج نیست. مثال بدهم؟ کم که نیستند همین‌هایی که جملات‌شان را به جای اینکه مثل آدم پی هم بنویسند برای هر کدام از نو، نقطه سر خط را رعایت می‌کنند؛ و بعد تا ازین هم مفتضح‌ترش نکرده‌اند، دل‌شان آرام نمی‌گیرد. مثلا ساختار جمله را به هم می‌زنند، فعل را از آخر جمله بر می‌دارند و می‌گذارند در اول جمله، یک بخشی دیگر را از جایی که باید باشد، برداشته و در جای دیگری می‌گذارند تا خواندنش سخت‌تر شود و عجیب‌ و غریب‌تر به‌نظر برسد؛ خلاصه گندی می‌زنند و می‌شود شعر، به همین راحتی.

از موضوع دور نشویم، داشتم می‌گفتم که دلیل وجود کتاب‌های بد، نویسندگان بد هستند. این کتاب‌ها را نباید خواند چون از اول سزاوار کتابت نبوده‌اند اما کتاب شده‌اند. اصلا آن‌ها کتاب نیستند –حالا چون ساختار کتاب را دارند، و همه به همین اسم می‌شناسندشان، مجبورم بگویم کتاب- ولی نمی‌دانم چه اسمی برای‌شان مناسب است؛ اما کتاب آن دسته‌ی اول است. این‌ها یک مشت روبرداشت از اندیشه‌های اصلی و جمع‌آوری شده و به طرز افتضاحی خلاصه شده و به طور بی مفهومی کنارهم چیده‌ شده هستند. اندیشه‌های دست دوم، حاشیه‌ای، بازارسیاهی، پراکنده و مبتذل هستند. اندیشه‌هایی هستند که قبل از آنکه به کمال برسند نوشته شده‌اند، ‌درست مثل کودکی که خیلی پیش‌تر از موعدش به دنیا می‌آید. هنوز اعضای بدنش کامل نشده است که متولد می‌‌شود. یا مثال بهتری بدهم: مثل میوه‌های کالی که خیلی پیش‌تر از وقت خود چیده شده‌اند. میوه‌هایی که چون بی‌اندازه خام هستند، به‌جای اینکه فایده‌ها و ویتامین‌های یک میوه را داشته باشند، خوردنشان باعث بیماری می‌شود، آدم را دچار تهوع و دل پیچه می‌کنند یا گاهی آدم را مسموم می‌کنند.

آری همین است. آدم را مسموم می‌کنند. این کتاب‌ها فکر و روح را مسموم و دچار تهوع و دل‌پیچه می کنند. دچار دل‌پیچه ذهنی... نه، ذهن پیچه یا فکرپیچه.... نمی‌دانم، بگذریم!

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید