مالک عاصی
مالک عاصی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خداحافظی

زمان برای خداحافظی تنگ بود. فرصتی برای ساعت‌ها گریستن و گفتن از سختیِ جدایی نبود؛ حتی برای گفتن "مراقب خودت باش" یا این‌که "دلم برایت تنگ خواهد شد". مجبور بودیم مثل همیشه خداحافظی کنیم، یک خداحافظی معمولی و تکراری. با عجله به آغوشش گرفتم. صورتم را بوسید و من پیشانی‌اش را بوسیدم. کلمات در گلوهامان گیر کرده بودند. او برای این‌که اشک نریزد و من برای این‌که اشکش را نریزم، هیچ‌کدام چیزی نگفتیم.

سوار تاکسی شد. باید سریع حرکت می‌‌کردند. من تا آن لحظه غمگین نبودم‌. فقط عصبی بودم. مغزم منجمد شده بود و هیچ تصوری، حتی از لحظه‌ای بعد نداشتم. گویی زمان به ماده‌ای چسپناک بدل شده بود که در لابلای آن گیر کرده بودم. فقط با تمام وجود در آن لحظه بودم و زیر سنگینی آن لحظات می‌شکستم.

اما وقتی نزدیک تاکسی شدم و به درون آن نگاه کردم، همه چیز عوض شد. آن نگاه غمگین و شکسته، مانند خنجری بر قلبم فرود آمد. رنگش پریده بود و لبهایش از شدت گریه‌ای که نمی‌خواست سرازیر شود، می‌لرزیدند. ولی هیچ‌کدام به اندازه‌ی آن نگاه، سوزناک نبودند. نگاهی که تا مغز استخوانم را سوزاند.

من دیگر خودم نبودم. بی‌تاب شده بودم. می‌خواستم منفجر شوم. می‌خواستم متلاشی شوم. می‌خواستم مغزم از کار بیافتد. می‌خواستم قلبم منجمد شود‌. می‌خواستم آن لحظه را و آن نگاه را تحمل نکنم. می‌خواستم هرگز شاهد آن ماجرای تلخ نباشم... اما نمی‌شد. مقدر شده بود که چنین بسوزم، که چنین بمیرم، که چنین آب شوم و چنین بی‌تابی کنم‌. تا آخرین لحظه چشم از چشمش برنداشتم. می‌دانستم که این نگاهِ هرچند سوزناگ و پردرد، دیگر میسر نخواهد شد‌. پس دستم را به تاکسی تکیه دادم و تلاش کردم آن آخرین لحظات را تا آخرین جرعه سربکشم؛ و تا زمانی که تاکسی حرکت کرد، فلاکت و سیه‌روزی‌ام را که در پرتو آن نگاه محزون، روشن شده بود را تماشا کردم...

تا به خودم آمدم، اثری از آنها نبود. همه رفته بودند. تاکسی از خم کوچه ناپدید شد و من برای همیشه بدون او ماندم.

او رفته بود و من، عاق آسمان و زمین، برای همیشه، تنهای تنها ماندم. به قول مادرم "تنها مثل خدا".

آن وقت بود که توانستم جمله‌ی خداحافظی‌ام را که در گلویم گیر کرده بود را، زیر لب زمزمه کنم: پس از این هر دو غریبیم، تو در ملک غیر و من در شهر خود...

ساعت‌ها گریستم‌. آهنگ احمدظاهر شنیدم:

خدا بود یارت

قرآن نگهدارت

سخی مددگارت...


آن روز دلم خالی شد‌. چیزی، دیگر هرگز سرجایش بازنگشت. اما یاد آن نگاه، هنوز هم بی‌تابم می‌کند. نه همیشه، گاهی، فقط گاهی...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید