ویرگول
ورودثبت نام
MohamadAmin Zarinfar
MohamadAmin Zarinfar
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

پروسه خواستگاری و ادامه ماجرا...

از اون آدما بودم که به قول یکی از این سریالا خیلی ازدواجی بودم.
بار اولی که از یه دختر خوشم اومد فکر کنم ۱۶ سالم بود و میشه گفت عشق اول
وقتی مادرم این رو فهمید من ۱۸ سالم بود و بهم گفت میرم با خانوادش صحبت میکنم.
اون موقع ما خیلی دغدغه مالی نداشتیم و بابام به راحتی میتونست تا وقتی که سربازی برم و درس بخونم و کاری پیدا کنم منو ساپورت کنه.
ولی من خودم مخالف بودم چون فقط دوستش داشتم و از نظر رفتار و اخلاق و همه چیز، زمین و آسمون بودیم با هم...
ولی خیلی شب ها براش تا صبح گریه کردم...
بگذریم

اولین باری که از یه دختر خوشم اومد (ترم ۲ دانشجویی) و این موضوع رو به گوشش رسوندم، اون منو باور نکرد و گفت هنوز خیلی بچه‌ایی و از این حرف‌ها...
فکر کنم هنوز ۲۰ سالم نشده بود که بابام ورشکست شد و همه زندگیمونو فروختیم و دادیم به بدهی و من رسما هیچ پشتوانه مالی‌ایی نداشتم ولی هنوزم ازدواجی بودم...

این اتفاق ۶ بار تو زندگی من افتاد و هر بار به بهانه‌های مختلف که مهمترینش این بود که نمیتونی از پس زندگی بر بیایی جواب رد می‌شنیدم.

مینو هفتمین نفری بود که خواستگاریش می‌رفتم. اون موقع آخرای ۲۳ سالگیم بود و اوضاعمون هم به لحاظ مالی داغون بود.
همه چیز سنتی بود. تا قبل از روز اول که رفتیم خونشون هیچ وقت ندیده بودمش.
روز قبل از اینکه بخوام برم خواستگاری بابام بهم گفت برای گل و شیرینی پول داری؟
گفتم نه
گفت به نظرم خط ساسانی - آزادگان (مسیریه که بچه‌های کرجی حتما میدونن کجاست) یه صبح تا شب کار کنی پول گل و شیرینیتو در بیاری!
قاعدتا راهی جز همین نداشتم و صبحش رفتم و تا شب حدود ۷۰ هزار تومن کار کردم. خوب یادمه ۲۰ تومن دادم پول شیرینی و ۴۵ تومن دادم پول گل.
از کتونیام نگم براتون... ی کتونی داشتم قبلا رنگش سفید بود ولی انقدر پوشیده بودمش رنگش شده بود کرم و همه جاش تقریبا داغون شده بود ولی برام اهمیتی نداشت. دیده بودم چطوری در عرض ۱۰ روز همه چیز زندگی بابام به صفر رسیده بود و تقریبا تو ذهنم جایی برای داشتن اعتماد به نفس به واسطه پول وجود نداشت.

روز اول حدود ۳ ساعت فقط باهاش حرف زدم، یادمه آخراش دیگه مامانم دراطاقو باز کرد گفت فکر کنم برای امروز خیلی دیگه اذیتشون کردی، بیا بریم بازم میاییم (قشنگ مثل این بچه‌هایی که میبریشون شهربازی بیرون نمیان ازش)
ولی من اصلا نفهمیدم اون ۳ ساعت چطوری گذشت، داشتم دونه دونه آرزوهامو براش میگفتم.
از همه چیزهایی که برام اتفاق افتاده و دوست دارم برام اتفاق بیافته گفتم.
بهش گفتم: پول ندارم. خونه ندارم. کار ندارم. درسم تموم نشده. خدمت هم نرفتم. فقط یه پراید مدل ۸۵ مشکی دارم از دار دنیا که باهاش میرم دانشگاه و برای امرار معاش مسافر کشی میکنم.
و اگر ۵ سال تو زندگی با من قبول کنی که سختی بکشی، قول میدم بعدش برات یه زندگی خوب رو بسازم ولی تا ۵ سال اول زندگیمون، سختی زیاده
براش سخت بود! هفته پیشش یه خواستگار براش اومده بود که ماشینش ماکسیما بود، کارخونه دار بودن، خونشون پاسداران بود، فکر میکنم فوق لیسانس صنایع داشت و سربازیشو خریده بود.
روزی که رفتم خواستگاری، سبد گلی که اونا برای خواستگاری آورده بودن تقریبا هم قد خودم بود. یه سبد گل خیلی بزرگ و خوشگل
ولی تفاوتمون این بود من هیچیمو از خودم داشتم و اون هر چی داشت از باباش!
نمیدونم، شاید اگر بابای منم ورشکست نشده بود، منم یه پسری بودم مثل اون

وسط حرفام بهش گفتم میخواستم یه چیزی بهتون بگم درباره خودم
گفت بفرمایید
گفتم ولش کن بعدا خودتون متوجه می‌شید
یه کم استرس گرفت گفت نه، اگر میشه بفرمایید الان (فکر کرد مثلا مشکلی دارم یا مریضی صعب العلاجی دارم)
گفتم بابا نگران نباشید، چیز خاصی نیست. به خدا بعدا خودتون متوجه می‌شید، که باز اصرار کرد.
گفتم هیچی، فقط خواستم بگم من بهترین آدمم D:
چاقو میزدی خونش در نمیومد. حرصش گرفته بود قشنگ

قاعدتا با وضع من نباید بهم بله میگفت ولی انقدر باورام و آرزوهام رو براش دقیق و با اعتماد به نفس گفتم که اونم باورام رو باور کرد و بهم بله گفت چون همه خانوادش به جز یکی از خواهراش مخالف بودن.

کل پروسه روز اول خواستگاری تا بله برون ۲۹ روز طول کشید و کل پروسه روز اول خواستگاری تا عقد رسمی کمتر از ۴۵ روز و بعد از ۱۵ ماه عروسی کردیم.

الان از اون روزها ۶ سال گذشته، ۲ بار تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم (آخرین بارش همین هفته گذشته بود) ولی نتونستیم. کلی اختلاف نظر داریم سر یک سری از موضوعات ولی تنها دلیلی که همچنان داریم با هم زندگی می‌کنیم، اینه که همدیگه رو دوست داریم و دلمون نمیاد زندگی‌ایی رو که براش ذره ذره تلاش کردیم خراب کنیم.
دلم نمیاد آدمی رو که ۴-۵ سال از عمرش رو پای حرفها و قول ها و باورهای من گذاشته بزارم کنار.
همین الان که این جمله بالا رو نوشتم یهو به این فکر کردم که (یادته وقتی هیچ کس باورت نکرد و باهات نیومد، فقط مینو بود که حرفاتو باور کرد!) و همه اون چیزهایی که از نظر من برای مینو کاستی به چشم میان با همین یک جمله قابل حل شد برام!

طلاق، پاک کردن صورت مسئله است.
تا وقتی همدیگه رو دوست داریم باید بگردیم دنبال یک راه چاره...
یه جمله کلیشه‌ایی هست که میگه (اگر اشتباه نکنم) برای رفتن میشه هزار بهونه پیدا کرد ولی برای موندن، بودن یه دلیل کافیه.

اینا رو امشب نوشتم چون خیلی وقت بود تو فکرم درگیر بودم، که نگه دارم این زندگی رو، یا بزنم زیر همه چیز و تمومش کنم.
ولی تصمیم دارم که نگه دارم این زندگی رو و نزنم زیر همه چیز و خراب نکنم.

زندگیاعتماد به نفسطلاقراه حلازدواج
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید