ویرگول
ورودثبت نام
منم؛ دیوانه
منم؛ دیوانه
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

از درد سخن‌گفتن

حالا که دیگر مطلقا هیچ‌گوشی نمانده که توان شنیدن فریادهای برآمده از تنگنای سینه‌ام را بشنود، و حالا که دوباره این درد کشنده‌ی قلبم به سراغم آمده، به ناچاری تمام چندکلمه‌ای را اینجا می‌نویسم، به‌سان آنکه در کوهستانی فریاد می‌زند، تا شاید این درد کمی آهسته‌تر گلویم را بفشارد.

اما از چه بنویسم؟ از این دردی که یقین دارم یک روز می‌کشدم؟ از اشک‌هایی که در لحظه نوشتن این کلمات، بی‌دلیل از چشمانم جاری می‌شود؟ از اینکه آن نقاب پروفسور که بر چهره گذاشته‌ام، نقابی بیشتر نیست و من هنوز همان انسان ویرانم که مرگ را به رفاقت می‌طلبد؟

شکسته‌تر از آنم که از این‌ها هم بنویسم و خسته‌تر از آنکه شرح دهم چه بر من گذشت که به این ویرانی رسیدم و چه تلاش‌ها کردم که قوی باشم و از این مرحله بگذرم اما نبودم و نیستم. اشک‌ها جلوی چشمانم را تار کرده و مثل کسی که وقتی در کوهستان فریادی می‌زند و صدایش به خودش برمی‌گردد، انگار دردی مضاعف دارد به سمت قلبم می‌آید.

بیشتر از این توان نوشتن ندارم. دلم می‌خواهد برای ابد مچاله شوم در همان حالت جنینی‌ام در خواب و به خوابی ابدی فرو بروم. و شاید این یکی تنها چیزی باشد که بتوانم برای خودم مهیا کنمش.

باقی بقای شما

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید