دیگر چارهای نمانده جز پذیرش آنچه همه این سالها به انکارش کوشیدهام: تنهایی. چه اینکه هرچه تا اینجا بر سرم آمده شاید از همین ترس تنهایی بوده است. من عادت به تنها بودن، عادت به ناشناختهبودن ندارم ولی حالا این سیلی به غایت محکمی که از زندگی خوردهام، فقط محض یادآوری یک چیز شاید بوده: تو تنهایی.
نجاتدهنده نه که در گور خفته باشد اما ترجیحش نجات خود از مرداب زندگی من بود. و من تنها روزها بر لبه پرتگاهی نشسته بودم در انتظار بازگشت نجاتدهنده اما سایه مرگ بود که مکرر به سراغم آمد و باز سایه مرگ است که مکرر به سراغم میآید. خود مرگ اما پنهانی گوشهای به تماشا ایستاده و به سخره میگیرد تمناهایم را برای ملاقاتش.
نمیدانم و شاید چند صباح دیگر خطوطی هم در رد این تصورم نوشتم اما عجالتا نهایت امیدم به آن است که تنهایی را بیاموزم و دست از آن انکاری که به جنونم رسانده است، بردارم. گمانم هم اینجا برای تنهابودن جای بدی نباشد. مرگ اگر پیشدستی نکرد.
باقی بقای شما