چقدر امیدوار بودم که کار به اینجا نکشد دوباره. چقدر دلم میخواست اینجا دیگر چیزی ننویسم. اما براهنی راست میگفت. «هستی خسیستر از اینهاست». صبح سه تخم مرغ را انداختم توی آب و گذاشتم کنار آتش شومینه تا آبپز شود که بتوانم آن قرصهای رنگی را که رویشان نوشته دو عدد بعد صبحانه بخورم و بالا بیایم. دو ساعت تخممرغها آنجا ماندند و من چشمهایم را بسته بودم و نه توانستم تخممرغها را بردارم نه پایم کشید که تا اتاق بغلی بروم و از کمد یک مشت قرص بردارم که بالا بیایم.
تخممرغها را که این چندروز آخرین قوتهای لایموتم بودند روانه سطل آشغال کردم. خودم، همه وجودم، سر تا پا دارد میلرزد. یک موز و یک تخم مرغ آبپز از در غیب رسید. به حساب صبحانه خوردمشان و قرصها را هم سر کشیدم. افاقه نکرد. هنوز دارم میلرزم. سرم پر خواب است و دلم همان همیشگی را میخواهد: مرگ. خفتن برای همیشه و رهایی از نسلها و قرنها رنج.
چند روزی هم عبث تلاش کردم چیزی از اینها به کسی نگویم. فکر کردم هنوز آدمی قوی هستم که میتواند تنهایی از پس خودش بربیاید ولی خب این چیزها که خواندید خودش اعترافیست بر اینکه آن آدم من نیستم. من قلبم از فراوانی حرفهایی که باید به دوستی یا غریبهای بزنم اما نزدهام سنگینی میکند.
حالا هم اینها را محض کمی سبکتر کردن این سنگینی نوشتهام. نمیدانم این کبوتر بیآشیان را قضا کجا خواهد برد ولی عجالتا از هر رفتنی، از هر تلاشکردنی و از این همه تنهایی در میان هیاهو خستهام. آنقدر خسته که هی صدایی در سرم میگوید کلمه بعدی را ننویس، تمامش کن و چشمهایت را ببند. خواب، این مینیاتور مرگ، من را به خود میخواند. باشد. تمامش میکنم و چشمهایم را میبندم.