لابد بعد از نوشتن این کلمات باز هم خود را نخواهم کشت. لابد دوباره چندصباحی به تأخیرش خواهم انداخت و تقلایی دیگر خواهم کرد. حتما قرصهایم را مرتب و منظم میخورم، جلسات تراپیام را، اگر تراپیستم پیدایش بشود، میروم و آخر جلسه بهش قول میدهم که فرامینش را مو به مو اجرا کنم.
اما نهایتا حالا دیگر تردیدی برایم باقی نمانده که در همین ۲۵ سالگی باشد یا هزار سالگی، یکجایی دیگر از محنت زندگی به آرامش مرگی خودخواسته پناه خواهم برد و حالا که تمام راهها را برای رسیدن به روزنهای پیمودهام - و البته این پیمودن بیحاصل بوده - نیک میدانم که هرلحظه چنین تصمیمی بگیرم دیگر از بابتش ملامتی را سزاوار خودم نمیبینم.
آنها که دوستشان دارم و دستم دارند چه میشوند؟ بله، پرسشی بهجاست و اتفاقا همین پرسش، شاید و شاید، تنها دلیل ادامه تحمل اینهمه غربت و فرسودگی بوده است اما خب هرروز به این یقین نزدیکتر میشوم که جایی دیگر این بهانهها برای ماندنم کافی نخواهد بود. جایی دیگر نامهای برای عذرخواهی از همگیشان مینویسم و امید دارم که آنان این گناه را بر من ببخشند و اگر نبخشیدند، بدانند که بیچارهتر از آن بودهام که بمانم.
زیاده از این توان نوشتن ندارم. باقی بقای شما.