گاهی خیال برم میدارد که زورم به سگ سیاه افسردگی رسیده و بالاخره زمینگیرش کردهام اما باز سگمصب پرزورتر از قبل از راه میرسد. پا روی گلویم میگذارد و مجابم میکند که مرگ را آرزو کنم. حالا که دارم این کلمات را مینویسم، سنگینی تحملناپذیر آن بر قلبم به وضوح مشهود است وگرنه شاید بر سر عهدم با خودم میماندم که از این قسم چیزهای ناراحتکننده ننویسم و خود را کماکان شاد و پیروز نشان دهم.
در این سالهای افسردگی آدمهای مهربان زیادی لطفهای بیکرانی به من داشتهاند و مهربانی دستهایشان سر پایم نگه داشته است اما بدحالی من به مرور بسیاری از آنها را پراکنده کرده و از آنها که ماندهاند هم من از سر استیصال کناره گرفتهام. این هم هست که راهکار، هرچه که باشد، گمان نکنم به کار من بیاید.
حالا هم اگرچه دوستان و همراهان پرشماری دارم، خود توان رجوع بهشان را ندارم. پا بر لبه پرتگاه ایستادهام و هیچ نمیدانم از اینجا قضا به کجا میبردم. اما همهچیز میترساندم. میترسم از اینکه دوباره دست به ویرانی همهچیز ببرم. همین ترسی که کلماتم را پراکنده کرده، دارد وسط تحریریه اشکم را درمیآورد، نمیگذاردم به نوشتن و وادارم میکند به نوشتن. همین حالی که هرچه داشتهام از من گرفته شاید این تهمانده امیدم را هم گرفت. شاید هم نه. چه میدانم.
هیچ. هیچ نمیدانم. حتی نمیدانم باید اینها را مینوشتم یا نه. فقط به حرف آقای بوکوفسکی گوش دادم که گفته بود یا حرفات را روی کاغذ مینویسی یا خودت را از پل پرت میکنی پایین.
باقی بقای شما
۱۲:۳۲ روز ۱۳ مرداد