سوگ انسان را تنها میکند. این آن واقعیت دردناکیست که رنج روزهای گذشتهام به رخم میکشاند. دیگران، آنها که در این دم فرصت یافتهاند فراغتی از اندوه حاصل کنند، خیلی زود حوصلهشان از غماندیشیهایت سر میرود و همگی همدست میشوند تا تو را از غم بیرون بکشند. چه تلاش عبثی!
انسان سوگوار تنهاست و لابد شما در ذهن هزاران مثال نقض برای این گزاره در ذهن دارید اما اجازه دهید در مقام کسی که سوگواری را مدتها زیسته است، بر ادعای خود اصرار بورزم؛ چرا که درست در همین لحظه آنقدر تنها شدهام که به اینجا پناه آوردهام؛ به نوشتن.
بسیار این پرسش به ذهنم خطور کرده که اگر نوشتن نمیدانستم، در جهانی چنین وحشتناک، یکه و تنها چه میکردم؟ اینهمه سوگواریام را چه کسی تحمل میکرد؟ و در این واپسین لحظات شب، به کدام لنگرگاه چنگ میزدم؟
سالها دوستی داشتم که صمیمیتر از جان میدانستمش اما یک روز به حادثهای از دست دادمش و آن یک روز حالا یک عمر کش پیدا کرده است و هرروز دارم از دست میدهمش. تا او بود، به نوشتن چندان احتیاجی نبود. او لنگرگاه بود. مرا میشنید و هرگز ابراز بیحوصلگی نمیکرد. شاید او هم حوصلهش سر رفته بود که رفت. کسی چه میداند. من که هرگز ندانستم.
حالا او رفته است و من دوباره به کلمه پناه آوردهام. آخر دیگر هیچکس جز او حوصله انسان افسردهای مانند من را ندارد. آدمها انسان سوگوار را تا جایی تحمل میکنند، برایش دل میسوزانند و سعی میکنند کاری برایش بکنند اما بالاخره همه یکجایی از اینهمه بدحالی به ستوه میآیند. نکند او هم به ستوه آمده بود؟
کلمات اما هرگز طاقتشان طاق نمیشود. هربار برای بیان رنج آرایشی جدید مییابند و بار اندوه را از درون قلب سوگواران به سوی خود میکشانند. اینها که میگویم تعبیرهای شاعرانه نیست. حقیقیترین توصیفات ممکن است. چه اینکه شاید اگر همین حالا اندوهم را به دل این کلماتی که نوشتهام نمیسپردم، خودم را از همین تراس روبهرویی به پایین پرت میکردم.
باقی بقای شما
چهاردهم سال دوم - تهران