Manely ghanaat
Manely ghanaat
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پرواز

تصویری پیدا نکردم
تصویری پیدا نکردم


این‌رو و آن‌رو شدم.شونه هام هنوز درد میکرد.خوابم نمیبرد.احساس عجیبی داشتم.احساس میکردم که دوباره توی عملیات نجات اون ساختمون لعنتی بودم.

صدای انفجار...

چشم هام رو باز کردم.ضربان قلبم بالا رفته بود و بریده بریده نفس میکشیدم.قلبم توی گوشم مثل طبل صدا میکرد.نفس عمیقی کشیدم و به خودم یاد آوری کردم که توی بیمارستانم.یک هفته از بیدار شدنم گذشته بود،اما هنوز هم کابوسش را میدیدم.اون انفجار،ترکش های توی شونه ام،صدای جیغ،افتادن...

خانم کوپر؟وقت دارو هاتونه.

صدای پرستار تازه کار من رو به خودم آورد؛به پرستار لبخند زدم.پرستار لبخندزنان سرش را بالا آورد.ناگهان لبخندش مثل گچ روی دیوار ترک خورد و ریخت.با چشم های وحشت زده به پشت سرم نگاه کرد و عقب عقب رفت.غریزی به پشت سرم نگاهی کردم.هیچ چیزی آنجا نبود.ناگهان صدای افتادن پرستار رو شنیدم.از جایم پریدم و به سمتش رفتم که چشمم به آینه افتاد.یعنی خواب بودم؟همین هفته‌ی پیش بود که دکتر ها به من گفتن بخاطر برخورد ترکش ها به شونه هام،بعضی از استخون هام تغییر جهت دادن،برای همین هم پشت شونه هام کمی باد کرده بود.اما الان آن دو گردویی که دیروز به بازو هایم چسبیده بود،تبدیل به دو تا بال شده بودن،دوتا بال بزرگ.این واقعی نبود؛یعنی نمیتونست باشه.حتما به خاطر دارو ها بود اما...

به بال هایم دستی کشیدم.کمی درد میکردند.احساس میکردم که دارم زیر وزنشون به عقب خم میشم،احساس میکردم که واقعیه.پرستار که انگار بیدار شده بود،انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت:《تو...تو...》عقب عقب رفتم که ناگهان پایم به صندلی کنار تختم گیر کرد و پرت شدم...باد بین موهام میرقصید،انگار زمان عین پنیر داغ روی پیتزا کش اومده بود.پس چرا نمی افتادم؟متوجه شدم که در بین زمین و آسمان معلقم.باورم نمیشد،من زنده بودم؛ناگهان بال هایم شروع به حرکت کردند.پرواز کردم،من پرواز کردم.

مانلی

پ.ن:این داستانو حدود ۲ سال پیش نوشتم.چطوره؟

پروازاحساس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید