دقیق یادم نمیاد کی بود ولی اگه در نظر بگیریم 10 بهمن (تفریبا همون موقع ها بود) که یک تحول بزرگ در زندگی من ایجاد شد که باعث شد کلی زندگیم بهتر بشه ، ولی چیزی که مهمه اون نیست ! من اون موقع ها هر شب ورزش میکردم (هنوزم میکنماااا !) و در کنارش پادکست های یه پسر خوش صدا و مهربون به اسم پاسف رو گوش میکردم که انقدر این پسر خوش صدا بود دلم میخواست وقتی میگفت اگه خواستین به گروه تگلرامم بیایین به آیدی فلان همونجا به سمت گوشی تعظیم کنم و بگم : چشم! . (آخر هم رفتم توی تگرامش و با کلی آدمای خفن آشنا شدم ツ )
اما با این که زندگیم داشت هر روز داشت بهتر میشد و کلی تاثیرات مثبتشو تو زندگیم میدیدم ولی یک مشکل بزرگ داشتم : تنهایی ،
کسی که این مشکلو داشته باشه میدونه که چقدر ساعت 8 شب به بعد غم انگیزه و همه چیز واست ناراحت کننده میشه ، با این که ظاهرو نگه داشته بودم و حتی توی اون گروهم کلی میگفتیم و میخندیدیم ولی بازم این درد مزخرف تنهایی داشت اذیتم میکرد تا گذشت و من هر روز با صدای این پسر خوش نوا پادکست گوش میکردم و توی گروهش با بقیه چرتو پرت میگفتیم ، یه روز با یکی از بچه های گروه بحثمون شد (ساعت 9 شب) البته بحث نبود داشتیم در یک جبهه با یک نفر دیگه بحث میکردیم ولی به هر حال ، نمیدونم چی شد که ازم سنم رو پرسید و منم گفتم : من 17 سالمه ، و یک ریپلای باعث شد زندگی 8 شب به بعد من شاد بشه !!! هر شب منتظرم تا برم و با کسی که اون ریپلای رو زد و گفت : << بهت نمیخوره 17 سالت باشه به خاطر اطلاعاتی که داری بیشتر بهت میخوره >> حرف بزنیم و چرت و پرت بگیم با هم ! تا سه شب ! از هرچیزی ! و البتههههه امروز تولدشه و دلیل نوشته شدن این متن هم همینه ! ، خلاصه کلی گفتم تا در نهایت بهت بگم : تولدت مبارک غزل خانوم (: