ویرگول
ورودثبت نام
mani majidi
mani majidi
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

دنیای جدید

"دنیا" این واژه برای من خلاصه میشه به یه اتاق 12 متری ، یه فایل ورد که توش کوروش و نادیا اروپا رو زیر و رو میکنن که نادیای واقعی بخنده ، تنها هدفشون اینه ، خب راستش تنها هدف منم اینه ، دنیای بزرگی ساختم که توی سرم جا نمیشه ولی این برگه سفید اونقدر بزرگه که تمام دنیا ها توش جا میشن ، حتی دنیایی که میخوام براتون تعریف کنم :

بین کتاب ها قدم میزنم : تق تق تق تق صدای کفشم روی سرامیک کتاب فروشی بزرگ شهرکتاب شاهنامه که معمولا پنجشنبه ها ساعت شیش بعد از ظهر هیچکس توش نیست اینور اونور میره و خودشو به در و دیوار میکوبه ، شهر کتاب شاهنامه سه طبقه داره ، طبقه اولش نوشت افزار و صنایع دستیه که معمولا کسایی که اهل کتاب نیستن و اومدن وقت بگذرونن رو اونجا پیدا میکنید ، طبقه منفی یک کتابای بچه گونه داره ، وقتی از طبقه اول میخواید برید طبقه منفی دو تا وارد دنیای کتابای بزرگسال بشید از میون دنیا های رنگی و شادی رد میشید که با دوق و شوق دارن به ماماناشون کتابا و اسباب بازی هارو نشون میدن ، یادتونه ما هم یه زمانی اونجوری بودیم ؟ همه مامانا میگن دلیل زندگی کردن من بچه هام هستن ، همون مامانا هم یه زمانی مثل همون بچه ها شاد و خوش و خرم بودن (" خدا کنه دلیل زندگی هیچ بچه ایی زندگی مامانش نباشه :) ") ، مهم نیست بیایید بریم طبقه منفی یک : یک دنیای جدید که از زمین خیلی بزرگتره اون پایین وجود داره ، دقیقا دو طبقه زیر زمین ، وقتی از پله ها پایین میایید و وارد اونجا میشید با یک تخته سیاه پیر مواجه میشید که اونجا نشسته و وقتی شمارو ببینه یه نگاه سرد و بی تفاوت بهتون میکنه و یه متنی که روش نوشتن رو نشونتون میده (" ناراحت نشید چیزی تو دلش نیست ;) ") ، وقتی که 180 درجه میچرخید ، سالن اصلی رو میبینید : یک دیوار بزرگ که به قسمت های کوچیک کوچیک تقسیم شده و روش پره از کتابای جدید کتابایی که با یه نور سفید بالای سرشون روشن شدن و با غرور سینه اشونو جلو دادن و میگن : منو نگاه کن ببین چقدر معروفم که منو گذاشتن این بالا ! ، طفلکیا نمیدونن یکی دو هفته دیگه باید برن توی قفسه های پایینی ، جایی که فقط اگه کسی دنبالشون باشه پیداشون میکنه ، وقتی یکم بیشتر وارد میشید با یک فضای هزارتو مانند مواجه میشید که توش پره از "دنیا" (چیه خب هر کتاب یه دنیاییه برا خودش!) بعدشم یه کافی شاپ کوچیک با دیزاین خفن میبینید که چند تا از کارمندای خوش برخورد شهر کتاب توش نشستن و دارن با هم صحبت میکنن و شما میتونید از توی منوی گرونشون هرچی که میخواید سفارش بدید ، توی این هزارتوی عجیب و غریب چند تا میز و صندلی چیده شده که میتونید روش بشینید و کتاب بخونید و دمنوش طروات خوشمزه شهر کتاب رو بخورید ، بعدشم که اگه پنجشنبه ها بیایید منو میبینید که دارم کتابارو مرتب میکنم و گردنم یه کارت فروشندگیه ، اما امروز میخوام براتون از کسایی که اینجا شناختم بگم ، پنجشنبه ها میاد و میشینه و دمنوش طروات سفارش میده و کتاب میخونه ! ، خیلی به نظر پسر عجیبی میاد ، همیشه یه گیتار و یه کیف رو دوشی همراهش هست و گیتارشو تکیه میده به ستون کنار میز و کیفشو میزاره زیر میز و تکیه میده به اینور ستون ! حس عجیبی ازش میگیرم چند بار بین صحبتاش رفیقش بهش گفت مانی ، فکر کنم اسمش مانیه خب همیشه با همه گرم میگیره و صحبت میکنه ولی بعضیا هم هستن که از خودشون دورش میکنن و اون فقط یه لبخند میزنه و میگه موفق باشید و میره تو هزارتو کتابا گم میشه ، یادمه یه بار یه کتاب سفرنامه کانادا از منصور ضابطیان برداشت و شروع کرد به خوندن ، ما هم بهش هیچی نگفتیم چون نمیخواستیم خاطره بدی از ما توی سرش بمونه ولی وقتی که کل کتاب رو تموم کرد بهش گفتیم کتابای اینجا برای خوندن نیست و باید از خونه کتاب بیارید (سه چهار هفته طول کشید تا کتاب رو تموم کنه و همیشه پنج شنبه ها میومد و شروع میکرد به خوندن کتاب) ، این فقط یه مورد نیست توی مدتی که اینجا کار کردم با آدمای زیادی آشنا شدم ، کسایی که فقط اومدن عکس بگیرن و کلاس بزارن ، درونگرا هایی که خودشونو توی کتاب غرق میکنن ، آدمای دیگه ایی مثل همین پسره ، لات و پوتایی که میان تا وقتشون بگذره (بدترین مشتریامون) ، نویسنده ها ، هنرمندا ، عاشقان کتاب و هنر و ادب و کلی آدم های مختلف، یه روز اخر تایم کاری ساعت 10:30 منتظر بودم تا بهمون اجازه بدن بریم خونه ، خب راستش من هیچوقت از اونجا نمیرم خونه میرم توی کافه کنار فروشگاه میشینم و یه چیزی میخورم ، دلیلش این نیست که گشنمه یا هرچی ! ، دلیلش باریستای اونجاست ، یک پسر خوشتیپ که همیشه داره روبیک بازی میکنه و هیچوقت حواسش به من نیست ، ولی من بازم امید دارم و هرشب میرم اونجا ، و هر شب هم نا امید برمیگردم و دوباره فرداش امیدوارانه همین داستان ، دو ساله که هر شب همین داستان ، دیگه نمیخوام ادامه بدم قراره خودکشی کنم ؟ آره خب ! چرا که نه از یه دختر که برای فراموشی افسردگیش وارد یه شغل شده و حین درمان بدتر شده چه انتظاری دارین؟ بی خیال من حتی اسمشم نمیدونم :) کاش جرات اینو داشتم که باهاش صحبت کنم ولی خب دورنگرایی بهم این اجازه رو نمیده .

شر شر شر شر !!! صدای قهوه سازی که رو به روم توی کافه نون داره بی وقفه کار میکنه که قهوه به دست مشتریا برسونه ، نمیدونم تاحالا گذرتون به کوچه حامد شمالی یک افتاده یا نه ولی اگه افتاده باشه میدونین که کنار شهرکتاب شاهنامه یه کافی شاپ کوچیک وجود داره که یکی از شعبه های کافه نونه ، چیک چیک چیک ، صدای چرخش مهره های روبیکم برام یه آهنگه کامله ، دو سال پیش من اومده بودم شهر کتاب شاهانامه ، برای اولین بار ، وقتی که به طبقه منفی دوم رسیدم که توش پر از کتابای جور واجور بود آنچنان حس آرامشی بهم دست داده بود که نمیدونستم اسمم چیه ! ، این آرامش خیلی ادامه نداشت چون با دیدن دختری که یکی از کارمندای اونجا بود آرامشم به تپش قلب تبدیل شد و دیگه نفهمیدم چی خریدم و چی خوندم ! بعد از اون از مغازه بابام اومدم بیرون و خواستم که برم توی شهر کتاب شاهنامه استخدام بشم ولی از بخت بد من اونا کارمند دیگه نمیخواستن و منم نزدیک ترین جا برای کار کردن رو انتخاب کردم : کافه نون که دقیقا دیوار به دیوار شهر کتاب بود و جای خوبی بود تا بتونم حداقل امیدمو نگه دارم ولی دوسال از اون موقع میگذره و من حتی اسمشم نمیدونم دیگه نمیتونم صبر کنم ، خودکشی ؟ خب شاید ! آخه از یه پسر که دوساله داره واسه مرغ عشقا قهوه درست میکنه و با حسرت به صحبتاشون گوش میده چه انتظاری دارید ؟ پسری که با افسردگی فقط به یه دلیل وارد یه شغل شد و بعد دو سال دید که نمیتونه :) اون هرشب بعد از تایم کاری میاد میشینه و یه چیز خیلی بی ربط سفارش میده ، یه روز اسپرسو یه روز چای سیاه، کاش جرات اینو داشتم که باهاش صحبت کنم ولی خب درون گرایی بهم این اجازه رو نمیده .



کافی شاپکتابافسردگیدرونگراخودکشی
یک نویسنده گوشه گیر و تنها که دنبال آرامشه :) #زن_زندگی_آزادی #به_نام_مهسا
پراکنده جات: چیزی نیست، به جز به قلم درآوردن افکار پراکنده و نشخوارهای ذهنی برای رسیدن به تمرکز فکری و سلامت ذهنی (مرسی جناب دست انداز بابت این پاراگراف‌). حتما از تگ «پراکنده جات» هم استفاده بکنین. در مورد کمپین توصیفموجی بیشتر بخوانید : https://vrgl.ir/V1G4a
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید