امروز حس جدیدی را تجربه کردم؛ حس فراموش شدن. چیزی شبیه مردن است. البته دقیق نمیدانم چون مردن را هنوز تجربه نکردهام، اما گمانم مرگ شبیه به فراموش شدن باشد. تفاوتی که دارد اما این است که تو هنوز زندهای. یعنی بیدار میشوی، دوش میگیری، لباس میپوشی، میروی سر کار، روز به شب میرسد. در تمام این ساعات تو زندهای، اما فراموش شدهای. انگار وجود نداری، انگار هرگز وجود نداشتهای. تجربه غریبی است. اگر اشتباه نکنم دیروز بود که باورش زیر رگ و پوستم دوید. چیزی مثل مواجهه با سوختن انگشت دست، کمی عمیقتر، اما قابل درک. مثل وقتی دست به کتری داغ میزنی. میسوزی، ولی انتظارش را داری، هر چند، انتظارش را داشتن چیزی از سوزشش کم نمیکند. ۹۶ روز بود که انتظارش را داشتم، که بالاخره جایی، یکی از همین روزها، از دایره آدمهایی که به خاطر آورده میشوند خارج شوم. دردم آمد، دردی عمیق. در زندگی هر کسی چند مدل آدم هست. دوستان خیلی نزدیک، دوستان کمی دورتر، آشنایان، و کسانی که مشتاق شنیدن و دانستن از آنها هستی، حتی اگر آنها را نبینی. جزو علائقت محسوب میشوند انگار. لابد برای همین میلیاردرهای دره سیلیکون اسم «دنبالکننده» را انتخاب کردند. کسانی که مشتاقی به دنبال کردنشان، به دانستن از آنها. کنجکاوی بدانی روزگار را چگونه میگذرانند. همه این آدمها، از دوستان نزدیک تا کسانی که دنبال میکنیم، در دایره بزرگی قرار میگیرند. من امروز دریافتم که از این دایره خارج شدهام. تلخی بدی دارد. گلو را میزند. انگار بعد مرگ بتوانی به جای خالی خودت، و کمی بعد به فراموش شدنت نگاه کنی. ببینی که آدمها چطور بعد از اندک زمانی، به نبود تو خو میگیرند. یادت دیگر چندان رنجی به همراه ندارد. شدهای مثل عکس سیاه و سفیدی در یک آلبوم قدیمی که کسی رغبتی به باز کردنش ندارد. یک جور تلخی اجتنابناپذیری دارد. تا امروز نمیدانستم که در کنار زجر پذیرفتن از دست دادن، رنج پذیرفتن از یاد رفتن را هم باید بیاموزی. صد بار هم که با خودت بخوانی «تُنسى، كأنَّكَ لم تَكُنْ»، باز هم نمیفهمی فراموش شدن، گویی که هرگز وجود نداشتهای، یعنی چه. انگار ایستادهای و میبینی آخرین تکه لباست، آخرین تار مویت، آخرین دستخطی که از تو مانده بود، هر شمایلی که یادآورت بود را برداشت و به آرامی دور انداخت. البته اگر آنقدر خوششانسی نصیبت شده که تا امروز چیزی برای یادآوری کنج کمدش نگه داشته. نگاه کردن به جای خالی فراموش شدهات عجب چیز غریبی است. و مگر انسان گریزی از فراموش شدن دارد؟
تُنسى، كأنَّكَ لم تَكُنْ
تُنْسَى كمصرع طائرٍ
ككنيسةٍ مهجورةٍ تُنْسَى،
كحبّ عابرٍ
وكوردةٍ في الليل .... تُنْسَى
روز 97