امروز، روز مواجهه با حقیقت بود. روز دریافتن. روز چشم در چشم شدن با زخمی که هنوز خونچکان است. گریههای صبح، استیصال ظهر، پنیک اتک، گریههای نزدیک خانه و درماندگی، همه مثل هر روز بود. بعد کمکم و ذره ذره در حال جوریدن زخمها و دردها (کار همیشگیام!) به حقیقتی عجیب رسیدم. به کنه این درد. به علت این زجر مدام. جهان من آن روز، با دیدن آن عکس ویران شده، فرو ریخته، تمام شده. عجیب است. برای آن چند نفری که میدانند عجیب بود و عکسی عادی و من همه این ماهها به خودم میگفتم که واکنشم عادی نیست. میدانستم سوگوار و عزادارم. میدانستم آن لحظه مثل شلیک گلوله به قلبم بود. دیدم که حتی برگشتنش، حتی کلمات خودش، حتی صدای خندههایش، از شدت این درد کم نمیکند، هر چند عزیز است و بسته به جانم. اما نمیفهمیدم چرا. مگر سوگوار کسی نبودم که حالا کم و بیش بود و مانده بود و لطفی هم داشت؟ امروز اما ریشه درد را جُستم. از سرزنش خودم دست کشیدم. دیگر به خودم نگفتم «واکنشت بیش از حد است.» و بعد واقعیت روی تلخش را تمام و کمال نشان داد. من حتی روزهایی که به دادسرا میرفتم، روزهایی که در انتظار حکم زندانم بودم، با همه وحشتم، چیزی جز درد از دست دادنش نمیفهمیدم. جز آن حفرهای که در قفسه سینهام بود، هیچ نمیفهمیدم. انگار آن عکس با او نقطه عطفی بود، از جهنم، درد، نیشتر به استخوان. هیچوقت نتوانستم به کلمه درش بیاورم. با خودم میگفتم تا یک سال زندان عیبی ندارد. فقط ممنوعالخروج نشوم. هیچچیز با آن درد هولناک در سینهام برابری نمیکرد، هیچچیز. هیچکس نمیفهمد چه بر من گذشت و میگذرد. شاید یک روز دوباره بخندم. هر روز موقع رفتن سر کار و برگشتن گریه نکنم. هر روز پنج صبح با کابوس بیدار نشوم. شاید دوباره رویایی پیدا کنم، شاید شعله امیدی. ولی دیگر هرگز مثل قبل نخواهم شد. آن آدمی که بودم، آن زن، ساعت 2:25 دقیقه روز پنجشنبه 25 خرداد 1403 مُرد.