اینجا را انتخاب کردم که خوانده نشود. خوانده شدنش مرا به وحشت میاندازد. انگار باز باید بخشی از وجودم و افکارم را پنهان کنم. حالا که سالگرد است و تمام تصاویر و صداها مدام تکرار میشوند، حالا که انگار خون خیابان هرگز پاک نشده، تمام آنچه در این دو سال بر ما گذشت مثل تصاویر متحرک پیش چشمانم نقش میبندد. از مبارزه و خون و شکوه و درد جمعی به رنج و عشق و از دست دادن شخصی میرسم. نشستهام با ترازویی در مقابلم و از خودم میپرسم؛ چه به دست آوردهای زن؟ چه از دست دادهای زن؟ شجاعتر شدم، جنگیدم، زنجیر بردگی از سر برداشتم، تروما روی تروما گذاشتم، اما قدمی عقب نگذاشتم. یک روز در هواخوری بازداشتگاه که تنها جایی بود که موهات بعد روزها آفتاب میدید لابلای دیوارهای بلندش که گوشهای از آسمان از آنها پیدا بود از خودم پرسیدم: پشیمانی؟ و بدون لحظهای تردید پاسخ دادم «معلومه که نه.»
حالا از همیشه زیباترم. استوار و راست قامت ایستادهام. آنچه از دست دادهام اما، مثنوی هفتاد من است. همه را. همه کسانی که به جان دوست میداشتم. و آخرینشان قلبم بود. قلبی که بیرون از وجودم میتپید. زخمی ابدی که هرگز ذرهای از دردش کم نخواهد شد. سالگرد است و من میشمارم. لچک از سر برداشتیم و جان و روان و جانان را در برابر از دست دادیم. برای من که جز مبارزه نمیشناسم آنچه از سر گذراندم ذره بود در مقابل آنچه بر همسنگرانم رفت. برای قلبم اما، آخ ای حفره دردناک خونچکان، کاش راهی برای نجات داشتم.
روز 95