شبحی هستم که دیگر زنده نیست. شبحی که راه میرود و حرف میزند و غذا میخورد و کسی نمیداند که زنده نیست. دو سال پیش چند ماه بعد از این، اولین قدم را به سمت نیستی برمیدارم. چند کلمه، و بعد مرگی آهسته آغاز میشود. از قدم اول میدانم به سمت مرگ قدم برمیدارم. کلمات نرم و ملایم را گاه به گاه برمیدارم، سنجاق میکنم به گوشه قلبم و به راهم ادامه میدهم. گاهی زخم میخورم، گاهی میایستم، گاهی خبری از کلمات نیست، سکوتی هولناک حاکم میشود، و بعد دوباره کلماتی آرام و زیبا. مثل گوهری نایاب آنها را جمع میکنم. میدانم روزی ته جیبم سنگهای سنگینی خواهند شد تا غرقم کنند، اما روشنایی کلمات تنها نوری است که میبینم. دو سال پیش، چند ماه بعد، روز به روز مرگ به من نزدیکتر میشود. قدم برمیدارم به سمت نیستی و ذرههای نور را جمع میکنم. قرار است هر تکه از این نور خنجری شود، داغی بر قلبم، میدانم و میروم. هر روز بیمارتر میشوم، ضعیفتر، خستهتر. روزها میگذرد، ماهها، ماه به سال میرسد، یک سال و چهار ماه میگذرد و من در انتهای یک چاه عمیق و سیاه میمیرم. کلمات، گوهرهای کوچک، ذرههای نور نجاتم نمیدهند. هیچچیز نمیتواند نجاتم بدهد. هیچ قدرتی در این جهان نمیتواند آنچه اتفاق افتاده را تغییر دهد. حفرهای سیاه و خونچکان در سینهام به جا میماند. من میمیرم اما شبحم میماند. در خیابانها راه میرود، درد میکشد، اشک میریزد، و روزی را انتظار میکشد که درهای پایان گشوده شود تا جسم بیجانش را دفن کند.
روز صد و یک