من تمام این ماهها به دستانت فکر میکردم، به بند انگشتانت، به خیره شدن به بند انگشتانت. دیشب ناگهان برای اولین بار صدای قدمهایت را شنیدم، صدای نفس کشیدنت موقع راه رفتن در سرما، صدای حرف زدنت وقتی سیگار میخری. شبیه معجزه بود. انگار هزاران کیلومتر ناگهآن ناپدید شده بود و من کنار تو راه میرفتم. میتوانستم تصور کنم کوچههای خلوتی را که برای ندیدن آدمها از آنها رد میشدی. حالا صدای قدمهایت هم به اندازه بند انگشتانت عزیز است. آدمیزاد تا از دست نداده، نمیفهمد داشتن یعنی چه. تا حسرت یک لحظه، فقط یک لحظه بودن کسی را نکشیده، نمیفهمد حسرت چه چاقوی تیزی است و دلتنگی چطور تا مغز استخوان فرو میرود. آدمیزاد تا به «محال و غیرممکن» نرسیده، نمیفهمد دیوار ابدی یعنی چه. آدم در سوگ است که میفهمد دوست داشتن چه رنج عظیمی است. «من نمیدانستم معنی هرگز را....»