مردم عکسهای پاییز را پست میکردند. عکسهای خاطرات پاییز را. یکهو دلم هوس کرد عکس از پاییزی که گذشت بگذارم. گالری را زیر و رو کردم اما هیچی نیست جز عکسهای دیگران. چند عکس از خودم بدون لچک در راه مبارزه با حجاب اجباری! چند عکس در خانه و از کتابخانه و گربههایم، یکی دوتا هم عکس بیرون از خانه. ناگهان دیدم من که اصلا پاییز را زندگی نکردهام. بعد گریه صبح رفتهام سر کار. با گریه ظهر برگشتهام خانه. زیر دوش گریه کردهام. قرصهایم را خوردهام و خوابیدهام. گزارشهایم هست، چند عکس در آینه و باقی عکس دیگران. همهاش عکسهای آنها. تمام زندگیام شده زندگی آنها. فکرم آنجاست، نفرت و عشقم آنجاست، خشمم از بیسوادی و کارهای سخیفشان، نفرتم، دردم، استخوان لای زخمم، همه آنجاست. انگار من اینجا نیستم. آنجا هستم. روح سرگردانی در وسط زندگی دیگران. و از آنجا هم متنفرم. گمانم این هم نوعی شکنجه است. شاید خودم ابداعش کردم. حضور مداوم ذهن در جایی که جسمت آنجا نیست. کارهایم هست، مینویسم، مطالب را آماده میکنم، ساعتهای خوردن قهوه و موزیک و گریه هست، اما من نیستم. من پاییز را نگذراندهام. من اصلا پاییزی نداشتم. من اصلا زندگی نمیکنم. مردهام. من روحی هستم سرگردان، زل زده به زندگی دیگران، با بدن نحیفی که دیگر نمیتواند ادامه دهد.
حالا بگو؛ تو «زن بیچاره» نیستی؟