منیژ م
منیژ م
خواندن ۱ دقیقه·۲۵ روز پیش

من گم شده‌ام

دلم می‌خواهد بنویسم. دلم می‌خواهد کلمه از دهانم خارج شود. دلم می‌خواهد چیزها معنایی داشته باشند. در یک سیاهی بی‌پایان غوطه‌ورم. ته یک چاه عمیق. چاهی که ذره‌ای از مفهوم زندگی را ندارد. دیگر هیچ‌وقت خوب نخواهم شد. گاهی حتی هیچ دلیل بیرونی‌ای ندارد. تنها هستم و سیاهی بی‌انتهاست. انگار همه‌چیز تمام شده، ولی من تمام نمی‌شوم. به قرص‌ها فکر می‌کنم، اما قرص‌ها آرامم نمی‌کنند. زندگی در جریان است اما در وجود من ایستاده. دیگر کمک نمی‌خواهم. دیگر منتظر صبح نیستم. ایستاده‌ام بر آستان دری که کوبه ندارد. تنها حس گاه و بی‌گاه درد است. فوران درد. مثل مواد مذاب همه‌جا را می‌گیرد. قلبم، ذهنم، دستانم، ساق پاهایم، خانه را، خیابان را. همه‌جا مملو از درد است. شکنجه مطلق، شکنجه بی‌انتها. چیز دیگری برای گفتن ندارم، درد روی همه‌چیز را پوشانده. مثل مار خزیده دور بدنم. آرام می‌شوم. تن می‌دهم به شکنجه‌اش. من دیگر خوب نخواهم شد. میل به مرگ حالا دیگر نه یک خیال ترسناک، که بخشی از وجودم است.

درد
روزنامه‌نگار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید