میم
میم
خواندن ۱ دقیقه·۱۸ روز پیش

می‌خواهم اینجا بمانم

می‌خواهم دیگر فقط همین‌جا بنویسم. اینجا بمانم. همین‌جا هق‌هق گریه‌هایم بلند شود. همین‌جا فریاد بزنم. همین‌جا سکوت کنم. مثل یک اتاق تاریک و آرام گوشه‌اش بنشینم و به دیوارها زل بزنم. عکس‌های جدیدی از آن‌ها گرفته‌ام. عکس‌ها را در جعبه نگه می‌دارم تا کسی نبیند، تا کسی فکر نکند دیوانه شده‌ام. اما من که می‌دانم دیوانه شده‌ام. دیگران چه می‌فهمند از این جنون. عکسش را اول زدم به دیوار روبروی تختم. بعد دیدم طاقت ندارم هر لحظه ببینمش. شوخی که نیست. استخوان لای زخم است. حرف که نمی‌زند قلبم می‌سوزد. از حرف‌هایش قلبم می‌سوزد. نصفه و نیمه که چیزی می‌گوید و می‌رود قلبم می‌سوزد.

گلستان برای چوبک نوشته بود: ‏«تو دیوانه شدن را نمی‌دانی.. من دیوانه شده‌ام.»

شرح دیوانه‌گی را چطور می‌شود برای آدم‌ها نوشت؟ کجا می‌شود فریاد زد که زخمی در آن‌سوی اقیانوس‌ها دیوانه‌ام کرده؟ کاش رفتن ساده بود. این‌همه دنگ و فنگ و خواندن و نوشتن و برنامه چیدن و پول نمی‌خواست. چمدانم را می‌بستم و می‌رفتم. می‌رفتم جایی که دیگر هیچ‌کس پیدایم نکند. چقدر دلم رفتن می‌خواهد. رفتن از خودم، فرار کردن از خودم. دریا را تصور می‌کنم و گوشه‌ای از دلم آرام می‌گیرد. جنگلی درونم می‌سوزد؟ می‌فهمی؟ یک جنگل دارد توی سینه‌ام می‌سوزد. درد بی‌درمان گرفته‌ام. گاهی دلم برای خودم می‌سوزد. وقتی خون زخم خشک می‌شود و زخم شروع می‌کند به سوختن. دلم برای آن زنی که درونم تاب می‌آورد می‌سوزد. امروز فکر کردم چرا تمامش نمی‌کنم؟ جوابی نداشتم. چیزی باقی نمانده. به جز یک قفسه سینه شکافته، چیزی باقی نمانده است. من همین‌جا می‌مانم.

روزنامه‌نگار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید