نشستهایم در کافهای، بر خیابان، که نمیدانم چرا آن خیابان در رویاهای من همیشه گوشهای از پاریس است نه لندن شما. یک قهوه ساده دستم است و شاید یک کروسان هم به اصرار تو که هی میگویی«یه چیزی بخور جاکش» سفارش دادهایم. افتادهای به حرف زدن، مثل همیشه که وقتی سر خوش خوشانه حرف زدنت باشد ساکت نمیشوی. من هم ساکت نشستهام و به حرفهایت گوش میدهم. لابد داری به یکی فحش میدهی یا نطق فلسفی سیاسی میکنی یا یک کسی یا چیزی را مسخره میکنی. صدای خندههایت هم بلند است. همان خندههای موقع حرف زدنت. حرف زدن رودررو نه در چت که از آن متنفری. نگاههایت رنگ محبت ندارد. رنگ شوخی دارد. اگر هم محبتی هست بلد نیستی نشان بدهی. به قول خودت مکانیزم دفاعیات همیشه خنده است. نمیدانم تو چه جور قهوهای دوست داری. نمیدانم آن کروسان را کی میخورد. فقط میدانم من بالاخره میتوانم به دستانت موقع حرف زدن نگاه کنم. به بندهای انگشتت. به فحش دادن و تلخ بودنت. به خندههای بیموردت. نگاه کنم، مثل کسی که سالها منتظر مانده تا در صندلی مقابلت در یک کافه، مثلا در پاریس یا لندن یا هر جا که بشود، نشسته باشد و به تو نگاه کند. حرفهایی که میزنی، مقصدت بعد کافه، حتی آنطوری که نگاهم میکنی هم چندان مهم نیست. در این رویا فقط یک چیز مهم است. من، من میتوانم نگاهت کنم. بعد سالها نگاهت کنم.
روز 127