یک سوال کوتاه پرسیده بودم. فقط یک سوال. جواب سوال پرتم کرد به تصور مهمانیهای قشنگ و دورهمیهای خودمانی در کشوری دورتر. جلوی چشمم میز غذا و گیلاس شراب و صدای خنده جان گرفت. صدای آدمهایی که نمیشناسم، آدمهایی که هرگز ندیدهام. بعد صدای خنده آن کسی که میشناسم و ندیدهام. بعد سکوت و صدای حرف زدن آن کسی که ندیدهام اما یک تکه از قلبم است. همه جان گرفت. زندگی دیگران، زندگیای که هرگز بخشی از آن نخواهم بود. بعد پرت شدم ته یک چاه عمیق و سیاه که انگار دیوارهایش از قیر است. آن عکس را و تاریخ آن روز را گذاشتم جلوی چشمم. اول فکر میکردم فقط چند ساعت است. بعد داروها مثل گچ بیمصرف شد. بعد رمق از زانوهایم رفت. خزیدم زیر پتو و سرما تا بن استخوانم رفت. مگر امروز 9 مهر نیست؟ چرا سرد است؟ چرا آن زندگی از پیش چشمم نمیرود. چرا میخندد؟ چرا پیروز شده؟ چرا همیشه بوده اما من بودنش را فراموش کرده بودم؟ چرا بیشتر از صد روز است که وجود داشتنش مثل خنجری در قلبم فرو رفته؟ آن زندگی، انگار مدام مثل یک فیلم در مغزم رژه میرود. من اینجا چکار میکنم؟ چند وقت است زل زدهام به زندگی دیگران و رمق از زانوهایم رفته؟ چرا انقدر کوچه و خیابانها را اشتباه رفتم؟ حالا چطور برگردم به زنی که بودم؟ به زنی که چشم به هیچ مهمانیای ندارد؟ چطور برگردم به زنی که دوستت ندارد؟
روز 111