گفت دوستش دارد. گفت خوشحال است و زندگی خوبی دارد. مثل کودکی ناامید و تنها کنج دیوار کز کردهام. قلبم دارد پاره میشود. چیزی فرای رنج است، نمیشناسمش. مبهوت به صورتش خیره شدهام. گفت دوستت دارم اما همه دوست داشتنها که عاشقانه نیست. دیگر امیدی باقی نمانده. نایی نمانده که بپرسم چرا برگشتی. «دوستش دارد». آن دختر برایم نوشته بود «کله صبح اصلا مغزش روشن نمیشه سلام و علیک کنه. با تنها کسی که حرف میزنه زهراست و اون هم مدل مهربونش نه سگش.» همانجا فهمیدم. دوستش دارد. هنوز دوستش دارد. ماهها از مواجهه با این لحظه وحشت داشتم. نمیپرسیدم که نشنوم. چه تنها ماندهام اینجا، در مواجهه یا یکی از تلخترین شبهای زندگیام. فردا را چه کنم؟ از فردا چطور بیدار شوم و به زندگی ادامه دهم؟