از همیشه گیجترم. احساساتم انگار در میان طوفانی بزرگ میچرخند، گم میشوند، لحظهای رخ مینمایند و بعد دوباره میروند دورتر از ادراک من. ناگهان همه معادلات به هم ریخته، در حالی که حقیقت، آن حقیقت جانکاه ذرهای تغییر نکرده. انگار زمان در یک تاریخ مشخص متوقف شده. همان اتفاقات، همان اسمها، همان مصیبتها، با همان میزان از رنج و درد، مدام تکرار میشوند. دقیقا شبیه به روز اول. انگار زمان در میانه فاجعه ایستاده. چرا تمام نمیشود؟ چرا تغییر نمیکند؟ چرا هرچه میجنگیم باز همانجاییم؟ باز باید هشتگ بزنیم، نامه امضا کنیم، بغضمان را قورت بدهیم، پی خبر خوشی، معجزهای، ذرهای نور بگردیم. من هم نشستهام در مقابل همان عکس و از خودم میپرسم «حالا باید زجر بودنت را تحمل کنم، یا زجر نبودنت را؟» ایستادهام بر آستان دری که کوبه ندارد. من انتخاب کنم که کدام درد؟ توان تحمل کدام درد را داری زن؟
روز 132