هشدار: متن کلا حاوی اسپویل است?
راوی داستان مردی به نام اسکار هست، در آسایشگاه روانی داره خاطراتش را بیان می کنه. اسکار علاوه بر قد کوتاهش خصوصیات عجیب و غریبی هم داره. محل داستان شهر دانزیگ یا نام جدید آن گدانز در شمال لهستان هست.
داستان را از مادر بزرگش شروع میکنه و قضیه دامنهای پرچین و پر ماجرایش. چهار تا دامن مادر بزرگ که همیشه آنها را بر طبق قوانین خاص رویهم می پوشید، موجبات فرار پدر بزرگ کوتاه قد اسکار را فراهم می کنه. این آشنایی متفاوت منجر به ازدواج و بدنیا آمدن آگنز، مادر اسکار میشه که او را ماما صدا میزنه.
بعد از اون داستانهای پرفراز و نشیب پدر بزرگش را میگه تا برسه به ازدواج مادرش. ماما یک پسر دایی داره به اسم یان که باهاش دوست هست تا وقتی که یان میره سربازی و ماما بعد از او با یه سرباز انگلیسی به اسم فامیل ماتزرات آشنا میشه و با او ازدواج میکنه.
ولی نمیدونم اصلا چرا اینکار رو کرده چون بعد از اون هم همچنان با یان سرو سر داره و روابط پنهانی که البته از چشم اسکار مخفی نمی مونه و حتی او را پدر احتمالی خودش میدونه. یکی نیس بگه خوب پس چرا اون رو ول کردی و با ماتزرات ازدواج کردی.
اسکار در تولد سه سالگی اش تصمیم میگیره که دیگه بزرگ نشه و در یک اتفاق بهانه این تصمیم هم براش مهیا میشه، علاوه بر اون در این تولد یک طبل از ماما هدیه میگیره. این طبل یه جورایی جزئی از وجودش میشه و حتی خیلی وقتها با این طبل با بقیه ارتباط برقرار میکنه. هر کس بخواد طبل را از او جدا کنه با جیغ های شگفت انگیزش او را پشیمون میکنه.
جیغ هایی که میتونه شیشه ها را خرد کنه. این جیغ ها برای خودش حکایت ها داره. در کل داستان میشه استعاره ها و اشاراتی که به معانی دیگه داره رو می توان در لایه های زیرین داستان حس کرد. مثل تصمیم اسکار برای بزرگ نشدن که نشان دهنده انزجار و نفرتی هست که از محیط اطرافش و اخلاق و رفتارهای آدم های دور و برش داره، شاید نوعی احساس بیهودگی و پوچی نسبت به بزرگسالی باشه. جیغ های اسکار به وضوح اعتراض را به صدای بلند فریاد میزنه.
اسکار بزرگتر میشه. اما همین مشکلاتش باعث میشه که مدرسه او را قبول نکنه و البته او هم مدرسه را رها کنه. اما غرورش اجازه نمیده که از بقیه همسن و سالهاش عقب بمونه به خاطر همین خودش دست به کار میشه و یک معلم برای یادگیری الفبا برای خودش پیدا میکنه.
بعد دیگه لهستان درگیر جنگ میشه و اتفاقاتی که در جنگ قرار هست بیوفته....
نمیدونم کتاب چقدر درگیر مسائل جنگی میشه ؟
آیا جنگ تو سرنوشت اسکار تاثیر داره یا نه؟
هر بار که بخشی از کتاب را میخونم، با خودم میگم دیگه بسه اخه این به چه درد میخوره دیگه نمیخونم. اما باز هم میرم سراغش و شروع به خواندن میکنم. خیلی حس عجیب و توضیح ناپذیری هست،
از یک طرف با اینکه همانطور که گفتم معانی و مفاهیم بالاتر از داستان سطحی را میتونی تو داستان ببینی ولی باز هم حوصله ات سر میره و نمیخوای بخونی. از طرفی باز میخوای بدونی دیگه چه حرفهایی داره و ادامه میدی.
آیا کسی هست که این کتاب رو خونده باشه؟ نظرت؟