ویرگول
ورودثبت نام
ketab.gasht
ketab.gasht
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب رستاخیز تولستوی 2

رستاخیز تولستوی
رستاخیز تولستوی


یادداشت زیر در ادامه در مورد کتاب رستاخیز تولستوی است. پیشاپیش از لطف و حوصله شما ممنونم.



تولستوی در رستاخیز ، از هر صحنه ای برای به تصویر کشیدن ظلم و جنایت حکومت استفاده می کند، در واقع نخلیدوف عینک خوش بینی اش را برداشته و به همه کس و همه چیز با دیده واقع بینی و دقت و شاید بتوان گفت که با اندکی بدبینی نگاه می کند. هر کدام از افراد یا کارمندان حکومتی که در خدمت دولت هستند را می بیند پرده از رازهای آنها برمیدارد و نشان می دهد که هرچند در ظاهر افرادی تابع قانون و مقررات هستند و هدفی جز خدمت به مردم و حکومت ندارند اما در واقع تمام هم و غم آنها این است که منافع و مال و اموال خود را زیاد کنند و به زندگی پر از تجملات و تشریفات خود بپردازند و حتی آنهایی که واقعا انسانهایی شریف و دلسوز هستند، به فکر مال اندوزی و تجملات نیستند حداقل به فکر این هستند که پولی برای رفع و رجوع مخارج خود دربیاورند و زندگی با آرامشی برای خود و خانواده شان فراهم کنند. مثل رئیس زندان که خیلی سخت گیر نبود و به زندانیها اجازه ملاقات از نزدیک می داد، باز هم از او تعریف نمی کرد و میگفت که بیشتر به فکر موسیقی دخترش هست تا اوضاع وخیم زندانیها.


تولستوی در این کتاب همه را به باد انتقاد گرفته، خودمونی بگم همه را قشنگ شسته و رو بند پهن کرده، کلیسا و مراسمات آن، کشیش که اورادی را می خونه که خودش هم نمیفهمه چی میگه در حالی که بقیه در حضور او سوگند یاد می کنند، قاضی دادگاه، دادیار، اعضای هیئت منصفه، وکلای دادگاه، کارمندان زندان، سربازان، رئیس زندان، شهردار و فرماندار ، زنان، مردان، همه و همه چیز را مورد نقد سختگیرانه ای قرار داده است. به نظرم آن هم به طور صفر و یک، انسانهای فقیر و بدبخت و مورد ظلم واقع شده را آدمهای خوب می داند، روستاییان و دهقانان و کارگران فقیر و بی چیز را خوب میداند و هر که دستی در دولت دارد و مسئولیتی دارد بد. البته نه به این صراحت، که دور از شأن و مقام نویسنده ای مثل اوست. اما واقعا همه چیز را مورد انتقاد قرار داده است.

کشیش و کلیسا و آیین کلیسا و حتی مذهب مسیحیت را زیر سوال برده است. عقیده دارد آنها هم هرچه میکنند برای منافع خودشان است، اما در نهایت برای رهایی از ظلم و ستم به مذهب پناه می برد، همانگونه که در کتاب اعتراف در نهایت تنها چیزی که می تواند به زندگی معنا بخشد را مذهب می داند. کتاب اعتراف در سال ۱۸۸۴ منتشر شده و رستاخیز حدود پانزده سال بعدش، در زمان نوشتن اعتراف که یه جور زندگی نامه اش هست، سخت سردرگم بوده و در پی معنای زندگی. وقتی بعد از خواندن کتاب اعتراف رستاخیز را می خوانی انگار که دقیقا از نتایج اون این داستان را نوشته. باز هم انگار شخصیت خودش را در نخلیدوف آورده و زندگی خودش را با دغدغه ها و افکار و عقاید و فراز و نشیبهاش را در این داستان گنجانده. در اعتراف هم بر خلاف انتظار، در نهایت معنای زندگی را در ایمان پیدا میکنه، اما نکته اینجاست که قبل از اینکه به اینجا برسد به اصطلاح پته مذهبی که تبلیغ می شود و کلیسا زمامدار آن است را روی آب می ریزد. او میگوید معنای زندگی را در مذهب می توان یافت در جستجوی خداوند یا در ایمان می توان یافت اما مذهب نه به شکلی که رایج است بلکه به شکل اصیل و منحرف نشده آن. در جایی در دادگاه وقتی کشیش برای ادای سوگند هیئت منصفه می آید و اورادی را می خواند او را به سخره میگیرد و نیز در مراسم مذهبی که در زندان برگزار می شود، تمام آنچه را که انجام می دهند مورد انتقاد قرار میدهد و می گوید که آنها به گوشت و خون بچه ها رحم نمیکنند و آنها را به ناحق به زندان می اندازند و در عین حال نان و شراب را به عنوان گوشت و خون مسیح به آنها می دهند.

تنها جایی که اندکی نرمش نشان میدهد در مورد مردی است به تام سلنین که از دوستان دوره جوانی نخلیدوف بوده است، در آن زمان جوانی پاک و صادق بوده است. اما الان که سمتی در دولت داره و ازدواج کرده با این که در دل از اوضاع راضی نیست اما برای حفظ مقام و منسب و ثروت و خانواده اش کم کم از عقایدش کوتاه میاد و به شرایط رضایت میده. اوایلش سخته براش اما کم کم عادت میکنه به دورویی و دروغ و ریاکاری، حتی کم کم خودش را توجیه میکنه و این نوع از دینداری را می پسنده چون با شغل و زن و زندگیش سازگاری داره. اما بازهم نخلیدوف نگاه ناراحت او را حس میکنه. و بابت او غصه میخوره.


«به خاطر موقعیت اجتماعی اش گاهی ناچار بود در مراسم دعا و نیایش شرکت کند. بخصوص به خاطر مقام درباری اش از اینگونه مراسمات بسیار بود و حضور او اجباری بود، برای آدمی مثل او که صادق و درستکار بود و دلش نمیخواست وجدانش را زیر پا بگذارد و به خودش دروغ بگوید، شرکت در اینگونه مراسم مذهبی، بی هیچ اعتقاد قلبی نوعی ریاکاری به شمار می آمد و او نمی خواست ریاکار و دروغگوپرداز باشد.

تا اینجا به همه چیز تسلیم شده بود. با آنکه کارش را نمی پسندید، مقامش را نمی پسندید، عنوان درباریش را نمی پسندید و همه را مخالف وجدان و اخلاق می دانست، تسلیم شده بود و با جدیت کارش را انجام می داد.»

حتی از این هم فراتر می رود میگوید او در جستجوی حقیقت بود حتی آثار دانشمندان و فیلسوفان بزرگ مثل ولتر، شوپنهاور، هگل و ..‌. را خوانده بود( کاری که خود تولستوی کرده بود) .... گرداندگان کلیسا می گفتند با خرد نمی توان به حقایق دست یافت، بلکه حقایق را باید با مشف و شهود و الهام بدست آورد و تنها کلیساست که میتواند در پرتو الهام حقایق را کشف کند... سلنین حتی این سفسطه ها را پذیرفت و کم کم آرام شد.... کم کم همه چیز برای او عادی شده بود. در برابر تمثال مسیح زانو می زد و ... میفهمید که این کمال مطلوب او نیست و به اجبار تسلیم این جریان شد.


این نگاه تیزبین را به همه داشت، هیچ کس از دم این تیغ جان سالم به در نمیبرد، تا جایی که دیگه فکر میکنم گاهی زیاده روی میکرد (که البته این از شان تولستوی دور است) و به زبان طنز، مسخره میکرد همه رو. مثلا در صحنه ای در خانواده گورچاکین اینگونه توصیف میکند: نگاه نخلیدوف به فیلیپ ( مستخدم خانه) دوخته شده بود و او را با کولسف و شاهزاده خانم سوفی در ذهن خود مقایسه می کرد. کولسف با شکم گنده و کله طاس و بازوهای لاغرش، در کنار سوفی با صورت پر چروک و بزک کرده و بدن خشکیده را در یک طرف می گذاشت و فیلیپ جوان و چابک و قوی بنیه را در طرف دیگر. و در ذهن خود آنها را سبک سنگین می کرد.



نمیدونم اگر تولستوی در این دوره و یا جای دیگه مثلا ایرا بود چی بر سرش میومد.? اما خوب در آن زمان هم چون آدم به اصطلاح کله گنده ای بوده همچین راحت همه چیز را می نوشته



https://vrgl.ir/C25Er



رستاخیزتولستویکتابرمانمعنای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید