موضوع برمیگرده به زمانی که سوم دبیرستان بودم. زمانی که بزرگان آموزش و پرورش تصمیم گرفته بودن ما رو برای دانشگاه آماده کنن که یهو از تو لپ لپ، سیتم آموزشی " نظام جدید" در اومده بود. و حالا من آخرین گروه اون نظام منحوس تحصیلی بودم. خلاصه این طوری بود که ترمی درس میخوندیم، تجدید و رفوزه و ... نداشتیم. پایان هر ترمم مثل دانشگاه میرفتیم امتحان میدادیم و بعدشم با یک استراحت کوتاه دوباره به خانه دوممان یعنی مدرسه برمیگشتیم.
ی دوست خوشگلی داشتم که از راهنمایی باهم دوست بودیم اما دبیرستان به خاطر اینکه من ریاضی میخوندمو اون انسانی، مدرسه هامون عوض شد. اما ما به هم وفادار موندیم و مثل دو تا شاسکول ببا اینکه ساعت تعطیلی مدارسمون فرق میکرد، ی جایی قرار میذاشتم که باهم برگریدیم خونه. که ی وقت خدای ناکرده از دوست صمیمی بودنمون کم نشه. خلاصه این دوست من دختر شیطونی بود و با یک پسری تو مسیر مدرسه دوست شده بود. کل دوستی شون در این حد بود که پسره ساعتشو تنظیم کرده بود زمانی که ما از در خونشون رد میشدیم بیاد روی تراسشون و دوست منو دید بزنه. هیچی دیگه کار ما در اومده بود اگر دست بر قضا ما یک روز زودتر تعطیل میشدیم اینقدر باید الافی میکردیم که سر ساعت مشخص از در خونه پسره رد شیم که عاشق و معشوق همو ببینن. آخرشم ی روز پسره شمارشو کف دستش نوشت و از روی تراس به دوست من نشون داد. دوست منم با عجله ی جوری که خود پسره هم دید، شماررو کف دستش نوشت. یادم میاد اون موقع من جای دوستم خجالت کشیدم . برای چی؟ حالا نوبت عاشقی من شد براتون میگم. و بالاخره غیر از دیدار از بالا تراس تونستن تلفنی هم باهم حرف بزنن. راستی یادم رفت بگم که دوستم شاعر بود کلیم شعر گفته بود در وصف عشقش و بعضی زنگهای تفریح، چون مدرسه هامون بهم راه داشت میومد تو مدرسه ما و کلی بچه هارو با شعرهای عاشقانه اش می خندوند. خیلی راحت میگفت عاشق شدمو کلیم خوشحال بود. خیلی دوست باحال و بانمکی بود.
در همین حین بنده هم از آقا پسری که سر راهمون بود خوشم اومده بود. ماجرای من خنده دار و البته گریه دار تر از دوستم بود. من خیلی دختر مغرورو سر به زیری بودم، تازه کلیم خجالتی تو مسائل احساسی، بهم یاد داده بودن عشق بده، دختر باید حیا کنه، خانوم باشه، مبادا چشمش به نامحرم بیافته و ... . هر وقت این پسرو میدیم این آموزه ها تو سرم رژه میرفت و دودلی میومد سراغم الان نگاش کنم یا سرمو بندازم پایینو رد شم. آخرش به این نتیجه رسیده بودم که اگر از روبه رو بیاد من سرم بالا باشه و ببینمش ولی اگر سمت چپ و راستم باشه، اصلا جایز نیست نگاش کنم. اون موقع فکر میکردم خدا مرگم پسره الان میگه چه دختر بی حیایی و خیلی بد میشه. خلاصه همه ذوق من این بود که ی جوری وارد کوچه بشیم که عشقم از رو به رو بیاد که من بتونم از دور زیر چشمی ببینمش و وای به روزی که روبه روی ما نبود دیگه اون روز، روز فراغ یار میشدو تا شب صدبار فال حافظ میگرفتم که فردا بالاخره میبیننمش یا نه. تو دلم غوغایی بود که اونم منو دوست داره یا نه؟ اونم ذوق دیدن منو داره یا نه؟
بعد ی مدتی کاشف به عمل اومد که پسره همسایه مونه و از دوستای داداش بزرگمه. خنده داره بگم خونشون چند تا خونه اون ور تر بود و من نمیشناختمش. و از اون خنده دار تر که من عشقو همین قدر میدیم، اینکه فقط از یکی خوشت بیاد و بدون اینکه کاریم بکنی یهو همای سعادت بیاد رو شونت. خوب دیگه الان من خوشحال تر از قبلم چون دیگه میدونم حداقل اسم و فامیل معشوقم چیه و چند سالشه. گول نخورید فکر نکیند تو فکرم بود بالاخره یک سیگنالی به پسره نشون بدنم نه. دونستن اسم و فامیلش در همین حد بدردم میخورد که وقتی فال حافظ میگیرم حداقل اسمشو به حافظ بگم. شاید باورتون نشه من حتی اولاش خجالت میکشیدم که عاشق شدنمو به دوست صمیمیم حتی بگم .
یک سال تحصیلی که در "نظام جدید" میشد دو ترم تحصیلی گذشت. موقع امتحانهای ترم آخر بود. چشمتون روز بد نبینه ی روزی که دوستمم نبود و خودم تنها بودم، دست یارمو در دست دختر دیگه ای دیدم. اتفاقا هم مدرسه ایم بود دختره. اون روز تا مدتها به نام روز مرگ عاشقی برام ثبت شده بود. روزی که من تا صبح حالم بود، بدبختی گریه هم نمیتونستم بکنم چون باید به مامانم جواب پس میدادم که واسه چی دارم گریه میکنم. خلاصه اون دختر مغرور و باحیا حاصل همه حیاها و خجالت ها و تفکرات خنده دارشو به صورت گریه داری دید.
الان خیلی سال گذشته من 36 سالمه. به فراموشی سپرده بودمش تا توی برنامه مهران مدیری وقتی از مهموناش میپرسید عاشق شدین یا نه؟ یاد اولین عشقم افتادم. تصمیم گرفتم دیگه دختر خجالتی و با حجب و حیای سابق نباشم و از ماجراهای عاشقیم بنویسم. الان خوشحالم چون دیگه اون دختری نیستم که تحت تاثیر آداب و رسوم در دنیایی از توهم زندگی کنم. مزه زندگی کردن در میان واقعیت های زندگیمو چشیدم. حتی واقعیت های تلخی که شاید سالها روم اثرش باقی مونده بوده. الان یاد گرفتم منم مثل تکنولوژی هر روز به روز رسانی بشم و هر روز با فرمان به روز رسانی خودم، باورها، احساسها و فکرامو شخم بزنم. هر کدومش که مال خودمه و به دردم میخوره نگه دارم. هر چیم که از بیرون اومده و مال من نیست بریزم دور. خودم مسئول زندگی م هستم و میدونم هیچ همای سعادتی بدون تلاش رو شونه آدم نمیشینه. اصلا بهتره بگم از دنیای سیندرلایی دراومدم و دیگه به همای سعادتم اعتقاد ندارم. همای سعادت خودمم، منمو فکرام، منمو آرزوهام، منمو توانمندیهام و .... الان من تبدیل شدم به یک کوچ واقعی و هر روز تو جلسات کوچینگم به مراجعینم کمک میکنم تا خودشون باشن و همای سعادت خودشونو بسازن. و اینها همش حال خوب این روزای منو رقم میزنه.
www.moshirian.com