مباحث جلسات درس نظریههای جامعهشناسی دکتر مصطفی مهرآیین
برای فهم #پدیدارشناسی به معنی یک مکتب فلسفی
حتما باید سه متفکر بزرگ فلسفهی آلمان #کانت #هگل و #هایدگر را مطالعه کرد.
برای فهم فلسفهی آلمان باید ادبیات آلمان را مطالعه کرد و برعکس.
برای فهم پدیدارشناسی در شکل خاص اگزیستانسیالیستی باید فلسفهی فرانسه مخصوصا #سارتر را خواند.
تنها کسی که متفاوت با این سنت هست #کیرکگارد هست که شاگرد شلینگ است. شلینگ استاد ضد هگل بوده است.
در پدیدارشناسی ما با تقابل دو مکتب روبرو هستیم:
رئالیستها معتقدند جهان یا همه چیز بطور مستقل از افکار ما وجود دارند.
ایدهآلیست ها معتقدند تنها چیزهایی که میدانیم وجود دارند.
در پدیدارشناسی تمام سعی متفکران از بین بردن فاصله بین رئالیسم و ایدهآلیسم است.
از این رو یکی از مهمترین اهداف پدیدارشناسها ارائهی تعریف تازه ای از آگاهی است که در پیوند با جهان باشد
به همین دلیل مهمترین مفهومی که در نظریه پدیدارشناسی مطرح شده و آغاز اختلافات در این مکتب بر پایهی تعبیر از این مفهوم بنیان گذاشته شده مفهوم قَصْدیَّت (intentionality)حیثِ التفاتی[1] است.
#هوسرل معتقد بود:
جهان ماهیتی خارجی نسبت به ذهن ما دارد اما اساسا با آگاهی ما مرتبط است
او معتقد بود آگاهی یا ادراک یعنی انفجار به سمت بیرون
او در این تعریف در پی آن است که نشان دهد چگونه جهان میکوشد به درون آگاهی ما راه یابد اما این کار بطور کامل ممکن نیست زیرا جهان از جنس آگاهی ما نیست.
از سوی دیگر میکوشد نشان دهد که چگونه آگاهی در پی دستیابی به جهان است اما جهان همواره از تعلق کامل به آگاهی میگریزد.
فلسفهی #سارتر دقیقا از این تعریف با فلسفهی هوسرل فاصله میگیرد و سارتر #اگزیستانسیالیسم را بنیان مینهد.
دلیل اختلاف سارتر با #هوسرل آن است که هوسرل پدیدار شناسی را تبدیل به رویکردی کاملا معرفتشناسانه میکند و اصولا هوسرل گرفتار در شناخت فرایند آگاهی به عنوان یک مسئلهی معرفتشناسی میشود.
اما سارتر معتقد بود:
پدیدارشناسی باید یک بار دیگر به ایدهی وجود تعامل انضمامی[2] (در مقابل انتزاعی یعنی در واقعیت) بین ما و جهان تمرکز کند و تنها روش ایجاد تحول در مباحث پدیدارشناسی را رفتن به سمت دیدگاهی میدانست که نسبت بین انسان و چیزهای موجود در جهان را توضیح بدهد.
سارتر معتقد بود فلاسفه در جستجوی "قطعیت و حقیقت" بر محتوای آگاهی تمرکز کردهاند.
فلاسفه برای دستیابی به قطعیت میکوشند ایدهها را در درون ذهن نگه داشته و ادراک کنند.
اما پرسش سارتر این است:
چگونه میتوانیم بفهمیم محتوای آگاهی به چیزهای جهان بیرون مرتبط است؟
سارتر میگفت پدیدارشناسی مفهوم #قصدیت را آگاهی از چیزی میداند نه صرف آگاهی
بنابراین وظیفهی پدیدارشناسی "بازگشت به خود چیزها " است.
از نگاه سارتر مهمترین چیز صرف وجود است.
قصدیت بیش از هر چیز یعنی درک بهتر خود
سارتر با متد پدیدارشناسی که نفس آگاهی را با پرسش از محتوای شناخت و دخالت احساسات در فرایند شناخت دچار پرسشهای دشواری کرده بود، به سوی پژوهشهای فلسفی خارج از حیطهی پدیدارشناسی سوق داد.
او با این کار مکتب #اگزیستانسیالیسم را تاسیس کرد.
مهمترین رسالهای که سارتر در آن کوشید مباحث پدیدارشناسی را معطوف به جهان بیرون سازد و به
خارج از حیطهی پدیدارشناسی سوق دهد، رسالهای به نام #روان بود.
سارتر در این رساله میکوشد آگاهی ما از عشق و نفرت را به مثابهی آگاهی از چیزی معطوف کند.
او مینویسد:
اگر ما عاشق یک زن هستیم
به این دلیل است که
او دوست داشتنی است
در این جمله سارتر میکوشد
خواستگاه عشق را در جایی بجوید که عشق به آنجا تعلق دارد، یعنی معشوق.
و معشوق یعنی یک چیز بیرونی
تنها متفکری که قبل از سارتر رویکرد اگزیستانسیالیستی را بنیان گذاشته بود یک فیلسوف دانمارکی به نام سورن #کیرکگارد[3] است.
#سارتر در تشریح آگاهی از خود چیزها این پرسش را مطرح میکند:
آیا شما در توصیف حال و روز خود و احساسات شخصی خود را تشخیص نمیدهید؟
روش توصیف شما یعنی روش عملی کردن مفهوم قصدیت
در نگاه سارتر #قصدیت یا حیث التفاتی یعنی توصیف بودن انسان در جهان
قصدیت یعنی فهم غنای تجربه ی شخصی
#کیرکگارد فیلسوف و الهیاتدان دانمارکی متولد ۱۸۱۳ است. (۱۸۱۳–۱۸۵۵)
کیرکگارد زندگی کوتاهی داشت. و در سن 42 سالگی از دنیا رفت. زندگی کیرکگارد یک زندگی تقریبا بیحادثه است.
اما همین چند حادثه در زندگی کوتاه او بنیان اندیشهی فلسفی او را شکل دادند. از این رو برای فهم و درک درست فلسفه کیرکگارد ابتدا باید نگاهی به زندگی او و حوادث آن بیندازیم.
مهمترین حوادث زندگی کیرکگارد
نامزدی او با #رگینه_اولسن است.
و به لحاظ مفهومی آشنا شدن با قصهی ابراهیم و اسحاق در آیین مسیحیت است.
کیرکگارد نویسندهای منزوی بود که در تمام زندگی خود، تنها یک سفر دو ساله به آلمان رفت.
کیرکگارد در 11 نوامبر ۱۸۵۵ درگذشت.
اما برخلاف زندگی بیرونی بیحادثه، کیرکگارد زندگی درونی پرغوغایی داشت.
یکی از مهمترین اصول فلسفی او این بود که:
از رفتار بیرونی آدمها نمیتوان قضاوتی در مورد آنها کرد.
آنچه در هر آدمی واقعا مهم است آن چیزی نیست که همه میتوانند از بیرون ببینند.
کیرکگارد کودکی نحیف و اندکی معلول بود به همین دلیل بیشتر اوقاتش را با پدر مذهبیاش میگذراند که میکوشید با سرسختی تعالیم دینی را به او بیاموزد. این کار از "رابطه پدر و پسری" برای #کیرکگارد نوعی "رابطهی سرسپردهگی دینی عاطفی اضطرابآلود" را به وجود آورد.
با این حال کیرکگارد بنا به نقل همکلاسیهایش دانشآموز و پسری شوخ و تیز بود.
همکلاسیهای او وی را پسری خوب و دیندار و با اخلاق میدانستند و از این بابت او را اصلا مسخره نمیکردند.
یک بار معلم عبری او با تندی او را شماتت کرد و وقتی کیرکگارد بلندبلند خندید به او گفت یا تو میروی یا من باید بروم، کیرکگارد لحظهای درنگ کرد و گفت فکر میکنم بهتر است من بروم و از کلاس بیرون رفت.
او در سال 1830 به دانشگاه کپنهاگ رفت و در رشتهی الهیات ثبت نام کرد.
ولی اغلب اوقاتش گرفتار مطالعه فلسفه و ادبیات بود.
مهمترین فیلسوفی که کیرکگارد با او درگیر شد و علیه اندیشهی فلسفی آن شورید اندیشهی فلسفی #هگل بود.
او در مقابل منطق فلسفی دیالکتیکی هگل
"هم این هم آن" از "یا این یا آن"
سخن گفت.
کیرکگارد در سنین جوانی علیه آئین دینی خود شورید و رو به خوشگزرانی آورد اما در یاداشتهای روزانهاش مینویسد مالیخولیایی که از کودکی در جانش ریشه دوانده است، دست از سرش برنمیدارد.
او مینویسد:
کاش میمردم، از هر چیزی میتوانم خودم را خلاص کنم مگر خودم.
حتی وقتی خواب هستم از دست خودم خلاصی ندارم.
این جریانها او را معتقد به این کرد که:
رسیدن به رضایت در زندگی در تایید دیگران نیست. بلکه در تلاش برای هرچه بیشتر شناختن خود است.
آدم باید پیش از شناختن هر چیز خودش را بشناسد.
کیرکگارد در سال 1838 تصمیم گرفت خود را بطور کامل وقف پژوهش در الهیات کند و کشیش شود، تنها عشق او پس از خدا #رگینه_اولسن بود.
کیرکگارد در سال 1840 با این دختر 17 سالهای که دختر یکی از مقامات عالی بود نامزد کرد.
اما او عشق به رگینه را به بهای عشق به خداوند رها کرد.
او معتقد بود:
این انتخابی است میان "رگینه و خدا" "این یا آن"
او به شکل فلسفی مینویسد:
مسئله این نیست که افکار زیادی داشته باشید مسئله این است که به یک فکر بچسبید.
کل مشکل انسان را افکار گوناگون میداند
اما سوال کیرکگارد:
در جهان چه چیز هست؟ که اگر به آن بچسبید شما را صاحب یک فکر میکند.
او البته در آخرین سالهای زندگیش به این نتیجه رسید که رهاکردن رگینه اشتباه بوده است، و اگر ایمان بیشتری به خدا میداشت و اگر باور داشت که خدا او را همچون ابراهیم برگزیده است، میتوانست رگینه را هم داشته باشد.
رگینه پس از بهم خوردن نامزدی با کیرکگارد به سختی بیمار شد اما دو سال بعد با فردریک اشلگل ازدواج کرد.
آنها فقط یک بار بطور اتفاقی و مختصر در خیابان به هم برخوردند.
کیرکگارد پس از بهم زدن نامزدی به برلین سفر کرد و در کلاسهای درس ضد هگلی شلینگ شرکت کرد و در همین سالها مشغول نوشتن #کتاب "یا این یا آن" شد.
"یا این یا آن" پاسخ #کیرکگارد به آرمان هگلیِ سنتزِ "هم این هم آن" بود که اندیشههای متضاد را با هم آشتی میدهد.
عنوان کتاب #هگل در ابتدا "علم تجربهی آگاهی" بود که بعدا آن را به "پدیدارشناسی روح" تغییر داد.
هگل در این کتاب به تشریح نظرات خود در ارتباط با مراحل آگاهی میپردازد:
هگل از یقین حسی به عنوان نخستین مرحله آگاهی شروع میکند و به مرحلهی عقلانیت مطلق میرسد
از نگاه هگل جهان عقلانی است. و باید این عقلانیت را کشف کرد. و دستیابی به عقلانیت مطلق را نیازمند فرایند درست عمل آگاهی میداند.
هگل معتقد بود هر مرحله آگاهی بعد از اتفاق افتادن و شکوفایی در درون خودش متضاد خودش را میآفریند و به نقد خودش میپردازد.
و در نتیجهی این نقد، و شورش علیه آن آگاهی، توسط نقد به وجود آمده به مرحلهی بعدی آگاهی میرسد.
"هم این هم آن" ⬅️ سنتز نقد⬅️ دوباره مرحلهی بعدی
"یا این یا آن" پاسخیست به منطق هگلی
کیرکگارد معتقد بود:
زیستن شامل دست زدن به انتخاب میان بدیلهای غیرقابلجمع هست که مهمترین انتخابها یعنی انتخاب اینکه چگونه "وجهی معنایی" برای زندگی خود پیدا کنیم.
بدیلهای غیرقابلجمع مثل "خیر یا شر" مثل "رگینه یا خدا"
اینها بدیلهای غیرقابلجمع هستند و نمیتوان در نظر کیرکگارد هم این هم آن را داشت. پس باید دست به انتخاب "یا این یا آن" زد.
۱ - نقد منطق دیالکتیکی هگل: یا این یا آن در مقابل هم این هم آن
۲ - نقد محتوای فلسفه ی هگل:
پنج ایدهی بنیادی هگل که کیرکگارد به دشمنی با آنها پرداخت عبارتند از:
۱ - هگل معتقد بود فلسفه باید علمی باشد یعنی عینی عقلانی و سیستماتیک باشد.
۲ - هگل مفهوم گایست یا روح را معادل خدا میدانست و آن را امری متعلق به درون ما میدونست.
هگل ایدهی خدای بیرون یا خدایی که وجود او متمایز با وجود انسان است را با خدای درونباش یکی کرد، خدایی که با آگاهی انسان یکیست.
۳ - هگل معتقد بود تاریخ که بنظرش توالی صرف وقایع نیست نشان دهندهی پیشرفت انسان است، تاریخ هدفی دارد و این هدف تجلی تدریجی گایست یا همان روح است.
از این رو هگل زمان حال را محصول نهایی یا هدف گذشته میدانست.
وظیفهی فلسفه از نگاه هگل فهمپذیر کردن عقلانی زمان حال برحسب گذشته است.
/ کیرکگارد جملهای طنزگونه دارد در مقابل این نظر هگل،
#کیرکگارد میگوید: فلاسفه میگویند و کاملا درست میگوید که زندگی را با نگاه به گذشته باید درک کرد اما آنها این حکم دیگر را فراموش میکنند که زندگی را باید رو به آینده زندگی کرد./
۴ - دیالکتیک هگل که عنوان شد
۵ - کیرکگارد با برداشت و دریافت هگل ار آزادی مشکل دارد
هگل آزادی را پی بردن شخص به عضویتش در مجموعهای میداند که در طول تاریخ بتدریج تکامل پیدا کرده است.
انسان آزاد انسانی است که یتواند خود را با وظایف و مسئولیتهای دولت که تجلی گایست در تاریخ است همراه سازد.
کیرکگارد تک تک این ایده ها را رد میکند.
از نگاه کیرکگارد:
۱- تاکید بر امر عقلانی و رفتن به دنبال حقیقت عینی به معنای نابودی انسان است. او میگوید:
"مسئلهی حیاتی پیدا کردن حقیقتی است که برای من حقیقت است. پیدا کردن اندیشهای که بتوانم به خاطرش زندگی کنم و بمیرم."
فایدهی کشف اون به اصطلاح حقیقت عینی چیست؟
فایدهی کند و کاو در همهی نظامهای فلسفی و در صورت لزوم بدست آوردن توانایی بررسی همهی آنها و نشان دادن تناقظات و نواقص آن چیست؟
چه فایدهای برای من دارد که بتوانم نظریهای دربارهی دولت بپرورانم؟
چه فایدهای به حال من دارد که حقیقت سرد و عریان در برابر من باشد و فرقی به حالش نکند که من آن را دریابم یا در نیابم؟
ادراک یک ضرورت است. و از طریق آن است که میتوان بر زندگی انسان ها تاثیر گذاشت
اما این ادراک باید وارد زندگی من شود و همین است که از نگاه من مهمترین چیز است
آنچه برای عمل برای یافتن چیزی که به خاطرش بتوانی زندگی کنی و بمیری، لازم است، "عقل و عینیت" نیست بلکه "شور و ذهنیت" است (داشتن چیزی در ذهن و عمل کردن به آن، معنای زندگی) برای دل سپردن به یک چیز باید شور داشت و مهمترین ویژگی عصر ما از دست دادن شور است. شورباختگی
انسانها شور را از دست دادهاند. فلسفه ی عقلانی هیجانانگیز است اما به کار زندگی نمیآید.
//همهی این نقلقولها نقد معرفتشناسی توسط کیرکگارد هستند.//
نقد دوم کیرکگارد به هگل نقد مفهوم گایست است و جایگاه فرد در نسبت مفهوم گایست یا روح است.
در نظریهی هگل فرد در مقابل آگاهی یا همان گایست که آگاهی جهانی یا مطلق است، به کلی حذف میشود.
در نظریهی هگل افراد نمایندهی عصر خود هستند، در نظریهی هگل جایی برای خود افراد و اندیشهها و احساسات خاص آنها جایی برای دیدگاه ذهنی یا ذهنیت و شور آنها وجود ندارد.
از نگاه کیرکگارد این گونه فهم از آگاهی و انسان راهی برای رسیدن به فهم درستتر از وضعیت "انسان در مقام موجودی که زندگی میکند" نیست، بلکه اساسا گریز از فهم وضعیت انسان است.
#هگل ما را در یک امر مطلق منحل میکند.
همین رویکرد را #دورکیم در جامعهشناسی دارد. و فرد را در جامعه منحل میکند. ما رو تبدیل به نمایندهای از مفهوم جامعه میکند.
ولی در رویکرد #سارتر انسان مهم است و زندگی انسان
در دیدگاه کیرکگارد انسان مهمترین است. احساس انسان درد انسان، عواطف انسان، انسان روزمره
در روایت ابراهیم و اسحاق(اسمائیل)
مهم فاصلهی است که ابراهیم از خانه حرکت میکند تا لحظهای که چاقو را بر گردن پسرش میگذارد،
مهم آن اضطراب، تشویش، درد و رنجی که انسانی به اسم ابراهیم در این فاصله تجربه کرده است. مردی که آرزوی داشت فرزندی داشته باشد و اکنون باید فرزند را قربانی کند، نباید فقط به لحظهی آخر داستان نگاه کرد که گوسفند وارد داستان میشود. این نگاهی درست به انسان در نظر کیرکگارد نیست.
در اصطلاح فلسفه، رابطۀ فعال آگاهی با متعلقاتش. این اصطلاح را نخست فیلسوفان مَدرسی بهکار بردند و برنتانو در قرن ۱۹ آن را احیا کرد.
بهطور کلی رابطۀ آگاهی با متعلقاتش را میتوان به سه معنا در نظر گرفت:
۱. رابطۀ روانشناختی آگاهی با متعلقش. این همان طرز تلقی برنتانو از این رابطه است.
به عقیدۀ برنتانو قصدیت فارقِ پدیدههای روانی (خشم، میل، عشق، نفرت و ...) از پدیدههای عینی و فیزیکی است. در پدیدههای روانی ما چیزی را میخواهیم، از آن نفرت داریم، از آن خشمگینایم و غیره، یعنی رابطهای فعال و قصدی با آن برقرار میکنیم.
۲. رابطۀ استعلایی آگاهی، که در آن آگاهی با خلق معنای اوبژهاش خودش را خلق میکند. مثلاً در منطق یا در ریاضیات، ساختن مثلث همان آگاهی از آن یا قصدکردن آن است؛ وقتی خط راستی میان دو ستاره ترسیم میکنیم این خط راست در طبیعت وجود ندارد بلکه آگاهی است که آن را خلق یا قصد کرده است.
#هوسرل اصطلاح قصدیت را به همین معنا نیز بهکار میبرد. او به حضور آگاهی در هر معنا تأکید دارد.
۳. رابطۀ هستیشناختی آگاهی، که در آن آگاهی از خودش بهعنوان خالق جهان یا اصل تقویم واقعیت آگاه میشود. به تعبیر هوسرل، که هستیشناسی را به پدیدارشناسی وابسته میداند، اعیان مختلف در اعمال مختلف آگاهی، یعنی متناسب با قصدهای گوناگون آن شکل میگیرند. از نظر هوسرل، برخلاف برنتانو، قصدیت ویژگی همۀ اعیان (و نه صرفاً پدیدههای روانی) است.
انتزاعی و انضمامی دو مفهوم متقابل در فلسفه هستند.
امور انتزاعی فرازمانی و فرامکانی هستند مثل اعداد یا موجودات مجرد،
اما امور انضمامی، اموری زمانی و مکانی هستند.
انتزاعی در اصل به معنای امر جدا شده، گسسته و مجرد و انضمامی حاوی معانی پیوستگی، گرد هم آمدن و چسبندگی است.
اسم Kierkegaard به معنی حیاط کلیسا یا Church yard هست که با تلفظ دانمارکی Kierke gaard میشود.