روز خیلی سخت و شلوغی داشتم. از جلسههایی که انگار تمومی نداشتن تا مشتریهایی که به خاطر یه باگ کوچیک هزار بار زنگ میزدن. کنار همه اینها کل روز دلشوره داشتم. انگار یه چیزی رو یادم رفته و قراره یه اتفاق بد بیفته! هر چی سعی کردم بفهمم چیه، نشد. ذهنم هم بهقدری شلوغ بود که دیگه ولش کردم. شب که بالاخره بعد از کلی دوندگی و سروکله زدن با آدمها رسیدم خونه، اونقدر خسته بودم که نفهمیدم چجوری رو مبل خوابم برد.
و این خستگی رو هیچی به جز یه کابوس عجیب نمیتونست تکمیل کنه. توی خواب خودم رو وسط یه خیابون تاریک دیدم. نه چراغی، نه ستارهای، هیچی. انگار خیابون مال یه دنیای دیگه بود. هیچ صدایی نمیاومد ولی یه حس عجیبی داشتم که انگار یکی داره نگاهم میکنه.
یه کم جلو رفتم و دور و برم رو نگاه کردم. هیچی نبود. صدای خشخشی که نمیدونستم از کجاست شروع شد. همونطوری که داشتم اطرافم رو نگاه میکردم تا بفهمم اینجا کجاست و چه خبره، از گوشه خیابون یه سایه بیرون اومد. هر چقدر نزدیکتر میشد، صدای خشخش هم واضحتر میاومد. تا اینکه اونقدری نزدیک شد که تونستم ببینمش. چیزی رو که جلوی چشمهام بود باور نمیکردم. یه قبض برق بزرگ و ترسناک! یه قبض که انگار زنده بود. با صدای خشن داد زد: ما رو یادت رفته، نه؟ فکر کردی میتونی از دست ما فرار کنی؟
اولش خندیدم اما خندهام خیلی زود خشک شد. داشت به سمتم حرکت میکرد با لبخندی که هر چی بود، مهربون نبود! بیاختیار عقب عقب رفتم، ولی اون هم نزدیکتر شد. روی زمین راه نمیرفت و انگار مثل یه روح توی هوا شناور بود.
صدای دیگهای از پشت سرم اومد. وقتی برگشتم قبض آب رو دیدم، با یه نگاهی که انگار همین الآن ممکنه از عصبانیت بترکه.
- منم اینجام. فکر کردی میتونی ما رو فراموش کنی؟
حالا دیگه واقعا وحشت کرده بودم. شروع به دویدن کردم، اما قبضها یکییکی توی تاریکی ظاهر میشدن: قبض تلفن، قبض گاز، حتی قبض موبایل. هر کدومشون داشتن با بالاترین صدای ممکن داد میزدن.
- تو هیچوقت به ما اهمیت ندادی!
- همیشه وعده میدی ولی عمل نمیکنی!
- همیشه میگی فردا پرداخت میکنم، اما فردایی در کار نیست!
نفسم بند اومده بود. پاهام میلرزیدن و قلبم تند تند میزد. قبضها مثل شکارچیهای بیرحم دنبالم میکردن و منم با نهایت سرعت میدویدم. دیگه جایی برای فرار نبود. به یه کوچه بنبست رسیده بودم. پشت دیوار تکیه دادم. قبضها آروم آروم نزدیک میشدن. صدای خشخش کاغذهاشون مثل ناخن روی تخته سیاه بود. یکیشون گفت: حالا وقتشه که حساب پس بدی!
- مگه ما احساس نداریم که پرتمون میکنی روی مبل و یه هفته تمام نادیدهمون میگیری؟
چشمهام رو بستم و با خودم تند تند تکرار کردم: این فقط یه خوابه. بیدار میشی و تموم میشه.
اما صدای قبضها نزدیکتر و نزدیکتر میشد. صدای کلیک کردن اومد، پشت سر هم و با ریتم! انگار یکی داره کلیک کلیک راه میره!
- آروم باشید! ناراحتیتون رو میفهمم اما این هم راهش نیست!
چشمهام رو باز کردم و آروم سرم رو از پشت دیوار بیرون آوردم. نمیتونستم واضح ببینم که کیه، فقط قیافه و تیپش من رو یاد دکمه اینتر میانداخت! از دیدن هیچی دیگه تعجب نمیکردم. حتی اگه بهم میگفتن این هم یکی از دکمههای کیبوردیه که هر روز محکم روشون کوبیدم و الآن میخواد انتقام بگیره!
قبض آب- این غیرممکنه دبیت! تو نباید اینجا باشی. شما اصلا همدیگه رو نمیشناسید!
قبض موبایل- حق با اونه! اگه میشناختت که حال و روزمون این نبود!
دکمه اینتر که دیگه فهمیده بودم اسمش دبیته گفت: درکتون میکنم! منم واسه همین اینجام که شما رو از این وضع و اون رو از بدبختی هر ماهه نجات بدم!
آروم از پشت دیوار اومدم بیرون و نزدیکتر رفتم. درست میدیدم؛ دکمه اینتر بود! یعنی لباسی که پوشیده بود، شکل اون بود. یه جوون ۲۰ ساله سرحال که هر قسمت از لباسهاش یه ربطی به گوشی و لپتاپ داشت. انگار از قصد یه جوری لباس پوشیده بود که خودش رو قاطی تکنولوژی کنه!
دستش رو به سمتم دراز کرد.
- اسمم دبیته اما دوستهام بهم میگن کلیک! درسته از تو جوونترم ولی میتونم نجاتت بدم! هم جونت رو الآن و هم استرس ماههای بعدت رو!
تا اومدم دستم رو به سمتش دراز کنم، صدای زنگ گوشیم بلند شد و از خواب پریدم. آلارم رو با گیجی خاموش کردم و پیامکی که اومده بود رو خوندم:
فقط ۲۴ ساعت برای پرداخت قبض موبایل به شماره ۰۹۱۳…. وقت دارید!
با بیحوصلگی و طبق عادت هر ماه یه فحشی زیر لب دادم و خواستم بلند بشم که یاد خوابم افتادم. از سر کنجکاوی و همینجوری سرچ کردم دبیت و قبض تا ببینم چی میاد. سایتها رو باز کردم و باورم نمیشد اون پسر جوونی که دیشب دیدم واقعا وجود داره! اون هم چه جوونی! چه امکاناتی! مثل اینکه واقعا قاطی تکنولوژی بود!
همون موقع فعالش کردم و قبضهای روی میز رو هم برداشتم تا کار اینها رو هم انجام بدم.
.
حالا چندین ماه از اون خواب میگذره و هر جا بحث دایرکت دبیت پیش میاد، آروم و جوری که کسی نشنوه زیر لب میگم: همون کلیک خودمون رو میگن!!