همه ما تو زندگیمون ترسهایی داریم. انواع و اقسام ترس که حتی شاید خیلیهاش برای بقیه تازگی داشته باشه و نتونن باورش کنن.
همه ما یه دوست عزیزی داریم به اسم ترس که تنهامون نمیذاره. آدم وقتی میترسه اختیارش دست خودش نیست. همیشه یکی دیگه برای ما تصمیم میگیره و ما ناچاراً مطابق میل دوستمون ترس پیش میریم. مثل وقتی که نمیتونیم تصمیم بگیریم چون میترسیم اشتباه کنیم، میترسیم تو جمع حرف بزنیم، میترسیم کاری رو انجام بدیم و هزاران ترس دیگه ...
یادمه چند سال پیش ما تو ایسمینار خدمت پخش زنده اینترنتی رو ارائه میدادیم من با اینکه از لحاظ فنی همه چی رو میدونستم و کارم رو بلد بودم اما میترسیدم خودم تنهایی برم جایی و انجامش بدم اما عمدا رفتم با اینکه میتونستم کنسلش کنم چون نمیخواستم ترس مانع انجام کارم بشه. بعد از اون فهمیدم که ترسم الکی بوده.
اما یکی از بزرگترین ترسهای من تو زندگی که از وقتی که کوچیک بودم همیشه همراهم بوده ترس از سگ بوده. هر کی منو میشناسه اینو میدونه. من همیشه جوری از سگ میترسیدم که اگه تو دو کیلومتری من بود سریع مسیرمو عوض میکردم ?
اما الان چند ماهی میشه که دیگه از سگها نمیترسم و دلیلش هم میلو بوده. بغلش میکنم، نازش میکنم و باهاش بازی میکنم. هر دفعه منو میبینه جوری ازم استقبال میکنه که انگار صد سال میشه منو ندیده?
از وقتی که با میلو دوست شدم فهمیدم که چه موجودات فوقالعادهای هستن، چقدر مهربونن. من از میلو دوست داشتن بدون چشمداشت رو یاد گرفتم چیزی که خیلی وقتا ما آدما یادمون میره. من تازه فهمیدم که چقدر احمقانه این همه مدت خودمو از دوستی باهاشون محروم کرده بودم. اگه فقط با این ترس خیلی زودتر مقابله میکردم چقدر خوب میشد.
من خیلی وقته که دارم سعی میکنم با ترسهام مواجه بشم. هر چقدر سخت و هر چقدر آزاردهنده باشه، چون تا وقتی که ترسمون رو کنار نذاریم نمیتونیم به تواناییهامون پی ببریم و بفهمیم از پسِ چه کارهایی بر میاییم.
شما تا حالا با کدوم یکی از ترسهاتون مواجه شدین؟ از چه چیزهایی میترسین ولی دوست دارین تغییرش بدین؟