سرایدار تماس می گیره که پیرزن تنهای همسایه حالش خوش نیست. با عجله به سمت #آپارتمانش میدوم. پیرزن به زور خودشو به در می رسونه و در را باز می کنه. تو این گرمای تیرماه که من#پیرهننخی بی آستینی پوشیده ام، با #پالتو و #روسریپشمی کوچیک تر از همیشه در را باز می کنه. اولش #عذرخواهیبرایمزاحمت(این تعارفات مزخرف) و بعد به سمت اتاق خوابش یک هفته طول می کشه تا برسیم. پشت کمرش درد گرفته و نمی تونه پماد مسکن را به پشتش بماله. مثل پیازی رنگارنگ، چند لایه پالتو و لباس را کنار می زنم تا به پشت نحیف پیرزن با رگهایی آبی می رسم.#پیروکسیکام را می مالم و ماساژ میدم و پیرزن میون درد و ناله، آرزوی مرگ می کنه. رنگش حسابی پریده، میدوم از یخچال شربت خاکشیر براش میارم. آپارتمان سه خوابه بزرگ، سه بچه پزشک متخصص در امریکا، شوهری کارخانه دار و ملاک که چهل ساله زیر خروارها خاک خوابیده، کمدهای پر از ظروف#عتیقه و پیرزن ناله کنان آرزوی مرگ میکنه. شربتش را می خوره، دوباره لایه های پیاز را بر می گردونم به علاوه یک لایه جدید پتو، ضبط صوت بالای سرش را روشن می کنم و صدای مرحوم هایده به آرامی می خونه: "آسمون تازه می خوام..." . بهش قول میدم نیم ساعت به نیم ساعت بهش سر بزنم. منم #آسمون_تازه می خوام. نود و هشت سال برای آدمی سن زیادی است یا کم؟