دوشنبه. دکترجکیل و مِسترهاید.
“کارگران مشغول کارند”.کاغذهایم را از روی کانترآشپزخانه جمع می کنم .شیر آب آشپزخانه چکهمی کند .دلم میخواهد همه ی کاغذها را از پنجره پرت کنم بیرون! درآینه صورتم کج و کوله میشود!باید سرحال باشم ؛
مِندلسون ، سمفونی شماره یک !
صدای موسیقی را بلند می کنم و منتظرم سرو صدای همسایه ها دربیاید !…..
حاضر میشوم برای مصاحبه اینترنتی درباره«زنان» ! درآینه نگاه می کنم ؛
خسته و بی حوصله ! یک ساعت وقت لازم است برای آرایش و چهره ی خندان و ملایم و صورت گلانداخته !…
لبخند میزنم ، بازهم ، بازهم… چقدر دلم میخواهد بگویم من آنکه شما فکرمی کنید نیستم ! آدمدیگری هستم !
مثلن یک روز که میدانستم کمتر از یک ماه زندگی خواهرم مانده ، او را به یک بستنی یخی دعوتکردم و دوتایی در آفتاب اردبیهشت تهران روی مبل لم دادیم و حرف زدیم و حرف زدیم وآنقدرخندیدیم که اشکهایمان سرازیر شد اما وقتی برمی گشتم خانه ، آدم ها را درخیابان شکلهیولا بودند….بعد در خانه آنقدر پودر در ماشین لباسشویی ریختم که بعد از سه بار برنامهشستشو باز هم پراز کف بود!!!!!
خسته ام . آرایشم پاک نمیشود! در عکس هایی که برایم می فرستند ، خودم را نمی شناسم !بعد ازمدت ها میروم سراغ کتابخانه .«چراغ ها را من خاموش می کنم » زویا پیرزاد را برمیدارم !
این بار من همه ی چراغ ها را خاموش می کنم ؛ خودم می شوم ! بدون ترس از شکست ! بدونترس از نبودن ! بدون ترس از قضاوت آدم ها ! روی پاهای خودم می ایستم دوباره !
به خودم لبخند میزنم !
دکترجکیل و نه مِسترهاید!
سمفونی شماره یک مندلسون!
دوباره از اول !
همیشه دوباره از اول ….
مرجان وفایی