marjan vafaie
marjan vafaie
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دوشنبه.دکترجکیل و مسترهاید.

دوشنبه. دکترجکیل و مِسترهاید.

کارگران مشغول کارند”.کاغذهایم را از روی کانترآشپزخانه جمع می کنم .شیر آب آشپزخانه چکهمی کند .دلم میخواهد همه ی کاغذها را از پنجره پرت کنم بیرون! درآینه صورتم کج و کوله میشود!باید سرحال باشم ؛

مِندلسون ، سمفونی شماره یک !

صدای موسیقی را بلند می کنم و منتظرم سرو صدای همسایه ها دربیاید !…..

حاضر میشوم برای مصاحبه اینترنتی درباره«زنان» ! درآینه نگاه می کنم ؛

خسته و بی حوصله ! یک ساعت وقت لازم است برای آرایش و چهره ی خندان و ملایم و صورت گلانداخته !…

لبخند میزنم ، بازهم ، بازهمچقدر دلم میخواهد بگویم من آنکه شما فکرمی کنید نیستم ! آدمدیگری هستم !

مثلن یک روز که میدانستم کمتر از یک ماه زندگی خواهرم مانده ، او را به یک بستنی یخی دعوتکردم و دوتایی در آفتاب اردبیهشت تهران روی مبل لم دادیم و حرف زدیم و حرف زدیم وآنقدرخندیدیم که اشکهایمان سرازیر شد اما وقتی برمی گشتم خانه ، آدم ها را درخیابان شکلهیولا بودند….بعد در خانه آنقدر پودر در ماشین لباسشویی ریختم که بعد از سه بار برنامهشستشو باز هم پراز کف بود!!!!!

خسته ام . آرایشم پاک نمیشود! در عکس هایی که برایم می فرستند ، خودم را نمی شناسم !بعد ازمدت ها میروم سراغ کتابخانهچراغ ها را من خاموش می کنم » زویا پیرزاد را برمیدارم !

این بار من همه ی چراغ ها را خاموش می کنم ؛ خودم می شوم ! بدون ترس از شکست ! بدونترس از نبودن ! بدون ترس از قضاوت آدم ها ! روی پاهای خودم می ایستم دوباره !

به خودم لبخند میزنم !

دکترجکیل و نه مِسترهاید!

سمفونی شماره یک مندلسون!

دوباره از اول !

همیشه دوباره از اول ….

مرجان وفایی

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید