چهارشنبه . این چهارمین روز چهارشنبه است . عکسی را که یواشکی از یک رستوران در پراگ گرفتم گذاشتم اینجا !بعد میروم سراغ گل های داوودی بنفش پژمرده . سرم درد می کند .کاش چهارشنبه تمام شود !سراغ گلهای پژمرده ! که به روایت مادردور میبایست، از گلدان، که عطر پژمردگی می پراکَنَد ، دلِ جوان را پیر می کند ! بر گلبرگ هااما کمابیش نشان زندگی هست ؛ سرخوش و رقصان ! که در آشپزخانه ی من رنگ روشن بنفش تداعی بهاری است جوان در دل رنگهای روز . من اما هراسیده از بازی روزگار ، دل تنگی ِ غریبی را جرعه جرعه می نوشم ، چون جام زهر که تاریکی اش بختکی است بر من ! نه یک سال که هزاران سال است گویا. نه گلبرگ های پژمرده! این منم که در بهار ، پیر شده ام و آشفتگی را همراه می کشم . اگر گلبرگ های پژمرده ، می پراکنند عطر تلخی را . تو بگو آن بهار چگونه مرا برد در تلخی مدام که این روزها هزاران بار دوره می شود!
گلبرگ های پژمرده ، در باد رقصانند . عطر پژمردگی را دوری از تو سال هاست اینجا رقم میزند .همانجا که یک بار نفس کشیدن هم ، هزاران امید میخواهد در این بهار پر تشویش! گلبرگ های بنفش پژمرده قاصدان رقص بهارند. آخرین رقص در ابتدای فصل . من گلبرگ های پژمرده را به خاک سپردم .پنجره ها را باز کردم و بدون ترس نام تو را صدا زدم .شاید این آخرین بهاری است که گلبرگ های پژمرده اش همراه باد
می رقصند .....
بامن حرف بزن
شاید نفس های تو
از دوردست ها
مرا زنده نگهدارد
همین امشب
که کهنگی این تختخواب
بوی مرگ میدهد
#مرجان_وفایی