مریم
مریم
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

حرف های پرت و پلای دلم

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی وقت بود که در شروع کارها بسم الله نگفته بودم. همینجا میگم پس. خیلی وقته توی ویرگول چیزی ننوشتم. گفتم لبی تر کنم و کمی بنویسم بعد از چند سال. و واقعا هم نمیدونم قراره راجع به چی بنویسم. دارم یه کنش پژوهی که برای پروژه ترم درس «پژوهش و توسعه حرفه ای» می نویسم بلکه نمره ای بگیرم و معدل این ترم رو بتونم یه چیز منطقی و معقولی نگهدارم. سه ترمه معدلم بالای شونزده نرفته و نزدیک بود یه بار مشروط شم که خداوند متعال رحم کرد و با چهل صدم نشدم. یکم از درس معادلات دیفرانسیل و نظریه اعداد میترسم این ترم. یکم که نه خیلی. امیدوارم بازم خدا بهم رحم کنه و خیلی خوب پیش برم.

من به سراسر زندگیم که نگاه میکنم همش در حال دویدن بودم. واقعا. دویدن و تلاش کردن برای رسیدن چیزایی که دور و بریام از قبل داشتنش. از محبت گرفته، تا گوشی، لپتاپ، مدرسه نمونه، و حتی اومدن به دانشگاه. قید محبت دیدن رو از همون اول که دیدم خونواده عادی ای نیستیم زدم و گفتم بیخیال مری، خدا کریمه. تو فعلا تمرکزت رو اهدافت باشه و اینا... . بعد از قبولی توی دانشگاه و رشته ای که مورد علاقم نبود، دچار افسردگی وحشتناک و نابودکننده ای شدم که هنوزم نمی فهمم چطور دووم اوردم. الان که خرداد 403 نسبت به خرداد 402 حالم خیلی بهتره. حداقل به این فکر نمی کنم خودمو... .

راستش در کنار دانشگاهم دو تا کار ریموت دیگه هم دارم که ناچارم واقعا براشون تایم بذارم و یه پولی هم دستم رو بگیره. ادم جاه طلبی هم هستم و چیزای بیشتری هم دلم میخواد. اما فعلا یه جورایی به لطف امتحانات و پروژه ذهنم قفل کرده. یه پیشرفتایی هم حاصل شده توم نسبت به قبل. زبان انگلیسیم بهتر شده. زبان اسپانیایی رو شروع کردم 200 روزه تقریبا. یکم به بهداشت فردیم بیشتر اهمیت میدم. قبلا نمیتونستم راجع به رویا ها و خواسته هام فکر کنم. الان میتونم بهشون فکر کنم. راستش خیلی تو فکرم یه سفر سه روزه استانبول با تور برم که هزینش هم زیاد نشه. با این که تا حالا سوار هواپیما نشدم و خارج از ایران هم نرفتم.ولی خب دیگه. البته همون کمشم برام زیاده ولی خب دلم میخواد یکم دنیای بیرون و اینترنت آزاد رو تجربه کنم. سفری که آدم توی بیست سالگیش میره با اون سفری که تو پنجاه سالگیش میره خیلی متفاوته.

بخش اعظمی از این سفر رو دلم میخواد برای دیدن و شنیدن، تجربه کردن یه دنیای تا حدودی متفاوت برم. بخشیش رو دلم می خواد برای تقویت پاسپورتم برم. بخشیش رو هم دلم میخواد برای این برم که به خانوادم بفهمونم اونقدرا هم که فکر می کنین بچه نیستم. و یکم راه رو برای خواهرای کوچیکتر از خودم و آیندشون هموار تر کنم.

فرزند اول بودن سخته، ولی از این که یه مدتی رو حداقل توی این دانشگاه دور از خانواده میگذرونم خوشحالم. چون بار روانی بیرحمانه ای که خانواده بهم وارد می کنه بیشتر از درساست. و ناراحتم از اینکه خانواده ما یه خانواده عادی نیست. زیر سطح نرماله. و دلم براشون میسوزه. همینطور برای خودم که باید اینقدر اعصابم خراب بشه سرش. این حجم از تروما واقعا برام قابل تحمل نیست. هرجا میرم، هرکاری میخوام انجام بدم، سایه این تروما ها بالای سرمه و میخواد خفم کنه.

واقعا خیلی مهمه کجا بزرگ میشی، پدر و مادرت کی هستن. و مهمتر از همه، چقدر درک میشی.

نمیدونم این چقدر معموله ولی من با خیالاتم، و آدمای ساخته خیالم، با سناریو های توی ذهنم زندگی میکنم. خیلی از دنیای واقعی منو جدا نمی کنه. ولی میتونه کمک کننده باشه.

چیزی که امیدوارم حداقل تا سال بعد درست شده باشه، اینه که هی از این شاخه به اون شاخه نپرم و یه مسیر پایدار رو برای زندگیم جلو ببرم. چون مولتی تسکینگ واقعا مغزم رو به فنا داده و دیگه بعید میدونم آی کیوم 138 باشه. چون از حل ساده ترین مسائل عاجز شدم. و بخشیش رو بی روحیه بودن دانشگاهم می بینم. چیزی که باعث شد ریاضیات توی ذهنم خشک و خسته کننده بشه. و دیگه طالبش نباشم. قبلا هم چندان فنش نبودم، ولی الآن حتی مشتاق به ادامش هم نیستم. با خودم میگم در آینده توی رشته هنر تحصیل کنم و از زندگیم لذت ببرم. استعداد من بیشتر هنریه تا ریاضیاتی. هرچند که منطقی فکر کردن و حل مسئله برام یه لذت خاص دیگه داره. ولی خب، خیلی آدم ریاضی دوستی هم نیستم.

امیدوارم باز هم آدم متمرکزی بشم. اونی که اگه می خواست میتونست توی عروسی هم کار عمیق انجام بده. و برنامه نویسی رو واقعا استارت بزنم و تموم کنم این دفعه.

ممنون که حرفامو میشنوین. راستش خیلی خستم. خیلی. ولی ممنون که تا اینجا خوندین، هرکسی که هستین🫂

حرف دلهمدلیهدفسختیخانواده
تابع زندگی همه‌مان ضوابط متفاوتی دارد؛ مساحت آرزوهامان باهم فرق دارد، اما همه در انسان‌بودن با هم برابریم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید