حدودا یک ساعت پیش اینا، بعد از صحبت های چرت و پرت با هم اتاقی ها گفتم، خب حالا برم دنبال کار بگردم و صفحه جاب ویژن را باز کردم.
بعد از ازدواج اجباری، که ماجرای طولانی ای برای گفتن دارد دوباره دنبال کار گشتن بیشتر و بیشتر اذیتم میکند. این موضوع که باید با تظاهر عشق بازی کنم هم اذیتم میکند. و مثل همیشه تقصیر کار خودمم.
بزرگسالی آن قسمت از زندگیست که دیگر برایت اهمیت ندارد که داری گریه میکنی یا میخندی، کاری که باید انجام دهی را انجام میدهی. با چشمان اشکی یا بدون اشک. مجبوری که انجام دهی. با چشمان اشک آلود ظرف میشوری، وبلاگ مینویسی، برنامه دانش آموزانت را تنظیم میکنی، از کاری که داری استعفا میدهی و به سراغ کار جدیدی میروی. همه چیزش سخت و مشقت بار و از روی اجبار است.
این موضوع که ازدواج کرده ام به اندازه کافی اذیت کننده هست، اما اذیت کننده تر از آن این است که دیگر آزاد نیستم هر تصمیمی که خواستم بگیرم. دیگر مال خودم نیستم. افرادی هستند که وجودشان به من وابسته است. نمیدانم ولی حداکثر پنج سال دیگر زمان دارم تصمیم بگیرم که میخواهم زنده باشم یا نه. قبل از اینکه پای کودک معصومی را به زندگی ام باز کنم. بعد از آن حق مردن ندارم. و باید بخاطر او باشم و بمانم. وگرنه که والله مرگ برایم شکوهمند تر از زندگیست.
دار من در این دنیا انگشتی بود که حلقه ازدواج به آن پوشاندند. چنان به آن آویخته شدم که زمان، دستم نیست و مکانی نه برای فرار و نه ماندن میبینم. و چیزی نمیماند جز حس معلق بودن، در دریایی از ابهام. چرا باید تظاهر کنم به دوست داشتن کسی که واقعا دوستش ندارم؟ و نه راه پس دارم و نه پیش؟پ
شاید عین بهترین مردی باشد که تا به کنون دیده ام. متین ترین و شایسته برخورد ترین انسانی که میتوانستم ببینم. فردی کاملا متضاد با پدرم. به مانند علاقه و عشق او هیچ جای زندگی ام ندیده ام. و جدای از اینکه ناراحت و غمگینم که عشق او نباید نصیب انسان افسرده و غمگینی چون من میشد، ناراحتم که تناسبی هم با هم نداریم. عین عزیزم، هم دلتنگ تو ام و هم امیدوارم که از زندگی ات حذف شوم. نه تنها از زندگی تو بلکه از صفحه زندگی به کل. عین عزیزم، محبت تو را هیچ کس در زندگی ام به من نداده بود و قطعا جبران زندگی سختم در کودکی و نوجوانی بوده ای. اما از گلودرد های بعد از بوسیدنت، از آنگاه که به چشمانت نگاه میکنم و نمیتوانم خودم را ببینم، از صحبت کردن و نفهمیده شدن خسته ام. عین عزیزم. هیچکدام تقصیر تو نیست. تو بی شک خوشبختی ام را خواسته ای، اما من گل پژمرده ای لابلای گل های خوش بو و رنگین باغچه هستم. هرسم کن تا بروم.
دلم گریه میخواهد. گریه ای که پایانش مرگی آرام و زیبا باشد. عین از مرگ میترسد. وقتی این را گفت ناراحت شدم. چون من همیشه چشم به انتظار مرگ گوشه ای نشسته ام و تأمل کرده ام.
به امید آنکه قلب های شکسته باز روزی ترمیم شوند. و محبت کوچه قلب های همه مان را پر کند. و کسی از بوسیدن رنج نکشد.