چطور میشه یه آدمی که تو محیط بیرون به عنوان یه فرد برونگرا میشناسنش تو محیط کاری همه به اتفاق معتقدن که درونگراس؟ مگه میشه اصن در عین برونگرا بودن درون گرا هم بود؟
جواب چیه؟
در واقع برونگرا - درونگرا بودن یک طیفه و مادامی که فرد در محیطی احساس امنیت بیشتری داشته باشه، مثل فضاهای دوستانه و یا محیط هایی که مهارتهای فرد بیشتر دیده میشه، به سمت برونگرایی میره و احساس راحت تری در خود ابرازگری داره اما هر چقدر احساس ناامنی در اون پررنگتر شه و اعتماد بنفس کمتری در ابراز احاساسات و نظرات در اون محیط داشته باشه به سمت درونگرایی سوق پیدا میکنه.
من اینو زمانی متوجه شدم که
تو موقعیت شغلی چهارم از تجربه کاریم قرار گرفتم و اون زمانی بود که من در فضایی قرار گرفتم که پیش از اون هیچ شناختی با این فضا نداشتم. من سالها تو دانشگاه درس مهندسی صنایع رو خونده بودم و روی اطلاعات رفتاری مشتریان کار کرده بودم و در نهایت در دنیای بزرگ و پیچیده فروش و مارکتینگ و برخورد مستقیم با مشتری و این داستانا مشغول به کار شده بودم. من همکاری خوبی با شرکتهای کاله، نستله و فرمند داشتم و تو هرکدوم از اونها خیلی خیلی راحت با میدران ارشد سازمان تعامل داشتم و خلاق و ایدهپرداز و خود ابرازگر. خیلی وقتا بخاطر این مشارکتا، مدیران میانی باهام برخوردهایی هم داشتن! یعنی میخوام بگم فضا اونقدرام پذیرای خودابرازگری من نبود.
راسش من هیشوخ تو زندگیم آدم محافظهکاری نبودم که بخاطرش احتیاط کنم و تجربهای رو از دست بدم.
معمولا اونقدری جسارت به خرج میدادم که اگه چیزیو دلم میخواد تجربه کنم حتی اگه خیلی هم توش بد بودم، برم و امتحانش کنم؛ مثل شنا که بعد از سالها تکواندو کار کردن یادگیریش برام واقعا سخت بود یا تئاتر که با توجه به استرسی که از سن میگرفتم حتی موقع تماشای نمایشهای دیگران، برام اتفاق انجام نشدنیای بنظر میرسید. اما واقعیتش اینه که من تو شنا با اینکه خیلی ایگنور میشدم از سمت مربیم اما تسلیم نشدم و خیلی راحت هربار ازش میخواستم که منو ببینه و کمکم کنه که در نهایت تونسم موفق بشم، همینطور در بازیگری تئاتر تونسم در اولین تجربه جدیم تقدیر بشم از سمت داوران و تجربه های جدید و ناشناخته دیگه که تو هیچکدومش من اون آدم درونگرائه نبودم. اصن یکی از نقاط قوت من همیشه تعامل و راحت ارتباط برقرار کردنم با هر نوع محیط جدیدی بود. هیشوخ حتی ندونستن جواب سوالا باعث نمیشد من اعتماد بنفسمو از دست بدم و بهم بریزم.
پس مشکل کجا بود؟
من که در کلِ زندگیم همیشه فرد برونگرایی بودم حتی اون بخشهایی که توش مهارت و دانش هم نداشتم، پس چطور تو این موقعیت شغلی جدید به یک فرد بسیار درونگرا که حتی وقتی ازش خواسته میشد مستقیما مشارکت کنه ممانعت بعمل میآورد؟
پیش از این من همیشه در فضاهایی قرار گرفته بودم که یا توانایی و دانش و تخصص تو اون حوزه رو داشتم (تحصیلات دانشگاهی، مهارتهای فردی) و یا اگر در حال یادگیری یک مهارت جدید بودم با افرادی اینو تجربه میکردم که تقریبا اونها هم صفر بودن تو اون حوزه و برتری خاصی نسبت به من نداشتن. راسش من فهمیدم این مقایسه کردنهس که منو هُل داده به این سمت که تو لاک خودم باشم و تو جمع آدمایی که خیلی فنی و تخصصی راجع به موضوعی صحبت میکنن که من هیچی نمیدونم ازش مبادا حرفی بزنم که تحقیر شم یا مورد قضاوت قرار بگیرم. علیرغم تلاشهای مدیرم که بارها برای من فضای امنی جهت خودابرازگری ایجاد میکرد و تلاشهای خودم در رابطه با بهبود دانشم در این حوزه، درنهایت من سکوت رو انتخاب کرده بودم.
لازمه اینو بگم که درونگرایی به هیچ وجه پوینت منفیای از نظر من نیست اما چون من بعنوان مدیر یک بخش استخدام شده بودم لازم بود که بتونم تعامل بیشتر و راحتتری با اعضا داشته باشم همونطور که در جلسات مصاحبه کاملا اینطور بودم. البته این موضوع که من چطور اینقدر عوض شده بودم برام عجیب بود و جای سوال داشت.
و امروز 25 روز میگذره از روزی که من متوجه دلیل این موضوع شدم و آگاهانه در تلاشم برای به حداقل رسوندن گپی که با همکارانم طی این مدت ایجاد شده و خوشحالم که چیزی تو من تغییر نکرده و من عوض نشدم فقط آگاهی پیدا کردم که درونگرا - برونگرایی یک طیفه که به فضایی که توش قرار داری خیلی وابسته است.