اینکه بپذیری مسیر شغلی و آینده تحصیلیت همینه که هست خیلی سخته واقعا سخته ! اینکه دیگه نمیتونی مثل نوجونیات خودت رو در هر شغلی و در حال انجام هر هنری تصور کنی ... اینکه باید بپذیری بزرگسالی با قبول مسئولیت های بیشتر و سیلی های پی در پی واقعیت هست ... اینکه هیچ چیز اونقدری که فکر میکردی حال نمیده ... وقت کمه و باید خودت رو جمع و جور کنی ...اینکه در ناخوداگاهت داری یک عالمه انتظار و فشار جامعه ای که حتی طرز اندیشیدنش رو دوست نداری حمل میکنی هم از اون باگ های عجیبه خلقته ... دوست داری یک طوری تصمیم بگیری که نفس اون تصمیم کلی برات اضطراب آوره ، میری در وجودت سفر میکنی و متوجه میشی علتش همون طرحواره ها و همون تله های درونیته ... آخ ادمی چقدر مظلومی...
امروز خیلی از کارام رو جلو بردم ،ولی در راستای اندیشیدن هام متوجه شدم این همه بی قراری من به خاطره اینه که من همیشه در زندگی ام اهداف روشنی داشتم و میدونستم دارم چکار میکنم ، حالا که دارم به اتمام تحصیلاتم نزدیک و نزدیک تر میشم ، و همش نیمه خالی هفت سال اخیر رو مرور میکنم و در این دنیای دستاورد سالار حس میکنم چیزی تو دستم نیست و اونقدر سردرگمم و قدری خشمگین که کسی نیست کمک کنه و اینکه در نهایت این خود منم که باید تصمیم بگیرم ... این خود منم و این خود من یعنی قبول کامل مسئولیت بزرگسالی ... یعنی پذیرش تنهایی نفس ادمی ... آخ که دارم فلسفی میشم ... شب بخیر