امروز تقریبا یک ماه از شروع کارم به عنوان یک پزشک میگذره ، یک ماه پیش همین موقع از فرط جنگیدن خالی کرده بودم ، چند ماه تلاش برای پیدا کردن یک جایی با خونه مستقل و شروع فصل بعدی زندگیم و تلاش برای سروسامون دادن به ناامنی های درونم ، خسته ام کرده بود...به این فکر میکردم یعنی میتونم توی این محیط تازه جا بشم من؟! میتونم دوستانی پیدا کنم که باهاشون اوقات خوبی داشته باشم ، که خودم باشم ؟
یک ماه گذشته ، بیش از هزار مریض دیدم ، مرکز بهداشت و درمانگاه و اورژانس منج کردم ، بیمارایی که ازشون میترسیدم رو منج کردم ، رفتم توی دل ترس هام ... رفتم توی دل دوبار از صفر شروع کردن ... دوباره با ادم های تازه لینک شدن ... محله جدید ... دوستای جدید ... این یک ماه روزا و شبای خیلی سختی رو گذروندم...
توی محله ام جا افتادم ، حالا برای اقای باجلان رستوران محله ، برای مریم فروشگاه هفت ، برای نگهبانا و پرستارای بیمارستان کنار خونم آدم آشنایی شدم ، لبخند آشنا میزنیم ، سلام گرم به هم میدیم ، دختر این محله شدم من ...
با دوستای مرکز بهداشتی که کار میکنم صبونه میزنیم و بیمار میبینیم ، گاهی بعضی روزا با دوستای مرکز میریم روستاهای اطراف ، امروز رفتیم امام زاده حمزه علی :) اون هوای بارونی ، اون آسفالت خیس و درخت های حاجت و کوه های برفی و از همه مهمتر اون خنده های از ته دلمون وقتی چند تایی دست همو گرفتیم و ازجاده سرازیری دویدیم یعنی هر جا باشم همه تلاشم میکنم قشنگ زندگی کنم ، واس همین امروز خودم بغل میکنم ...
از اون سختی ها و ناامنی ها شاید عبور کاملی نکرده باشی مری ولی تو خودت رو داری و همین که خودت رو خوب بغل میکنی یعنی مطمئن باش اطرافتم قشنگ تر میکنی ...