امروز به شدت روز دلپذیری رو پشت سر گذاشتم . صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردن به تنهایی توی این خونه فینگیلم به طرز وحشتناکی بهم چسبید . این طوری که ی چایی که با گل دم میکشه ، قهوه فرانسوی که با آب جوش رقیقش میکنم ... نون ، پنیر ، گردو و البته یک ولاگ از یوتیوب ... بعدش شال و کلاه کردم و استخر رفتم و دیدم چقدر اوضاع شنا کردنم بد شده ... قبلا فکر میکردم دویدن ورزش محبوبمه اما الان میبینم چثدر شنا کردن بهم حس خوبی میده ... غلبه بر ترس از آب یک اتفاق فوق خوشایندی بود که برای من افتاد و بابتش خیلی زیاد خوشحالم ... واقعا از ته دلم دوست دارم همین مسیر رو ادامه بدم وشنا کردن جزیی از روتین همیشگی من باشه ... بعد هم افتادم به جون خونه و شروع کردم به پذیرایی و چقدر هم حال داد.موزیک های مورد علاقم گذاشتم و هی لباسایی که جلوی دستم میومد پرو کردم و خلاصه ی تایم خیلی طولانی رو برای خودم بودم و حال داد. بعدش ی زرشک پلو مشتی سفارش دادم که دوستام زنگ زدن و گفتن دارم میان پیشم . دیگه تا آخر شب با دوستام بودم و بعدش افتادم بخ جون آشپزخونه و الانم خونه مرتبه ولی جارو کشیده و گرد گیری شده نیست ... منتظرم عشقم از شیفتش برگرده ی تماس تصویری بریم و تمام ...
دیشب همین جوری ولو بودم از خستگی 12 ساعت کار مداوم توی اورژانس که یهو عشق مهربون و گوگولی من زنگ زد که دم درم ... میخوام همیشه این مهربونی هاش یادم بمونه ... خیلی مهربونه ... خیلی توجه و احترام بلده ... خیلی صبوره ... خیلی آقاست ... خدا کنه هیچ وقت از دستش ندم ...