این احساسات تند رو بعد یک روز سخت کاری تجربه کردم و خوشحالم که با صدای بلند نوشتم ، البته که همه ی روزا مثل هم نیستن ...
الان که دارم مینویسم نزدیکای سحره :) تازه شام خوردم :) در واقع بازمانده ی یکی از مضخرف ترین کشیک هام بودم . از صبح ساعت 8 تا بامداد روز بعد ساعت دو ، تنها احساسی که قویا تجربه اش کردم استرس و تحقیر بود . چیزی که در مورد این مقطع تحصیلی ام قویا تا حالا حس کردم "خر حمالی " هست . حقیقتا چیز دیگه ای نیست و هیچ طور دیگه ای نمیشه منظور دقیق رو رسوند . تصور میکردم حالا که داره درسم تموم میشه این سالای آخر فرصتی برای تمرین مهارت های بالینی دارم ولی در حقیقت حس یک کارمند اداری رو دارم که تحت تاثیر روتین کاغذ بازی احساس خفگی میکنه ... این حجم از ارتباط و گفتگوی مداوم در مورد رنج و صدای تلفن مکرر و یک عالمه ادم که ازت میخوان کارای بی ارزش و تکراری بکنی و این کاغذبازی های تمام نشدنی ضروری و از نظر من دیوانه کننده و البته این حس که دقیقا دارم چه غلطی میکنم ؟! از بقیه شنیده بودم روزایی هست که رزیدنت ها با تحقیر باهات حرف میزنن ولی باورم نمیشد . امروز باورم شد . این سیستم از بالا به پایین و تحقیر آمیز رفتار کردن وجود داره . امروز من حسش کردم . اینکه مجبور باشی به خاطر هر چیزی سرزنش بشی . نمیگم لایق یک تذکر نبودم و لایق اون همه حس منفی هم نبودم و بدی اش اینه که نباید باهاشون در بیفتی :( امروز حجم مریض ها واقعا بالا بود و من با یک عالمه کار و دستور و انرژی منفی تنها بودم و وقتی به کل امروز فکر میکنم میدونم کلی کار راه انداختم ولی به هیچ وجه اون چیزی که میخواستم نبود . این چیزی نیست که من از دنیا بخوام . این اون مفید بودنی نیست که من بخوام . جای من الان درست نیست . البته ماهیت اینترنی فشار روانیه ولی این میتونه ادامه کار و دنیای تحصیلی من به عنوان رزیدنت یا مثلا پزشک اورژانس باشه .نه واقعا من این نمیخوام . نکته مثبت این روز منفی این بود : من این زندگی و این لایف استایل رو نمیخوام . یک نکته دیگه آسمون شفاف شب و ماه و ستاره های واضحی بود که دیدم و خدا رو حس کردم و البته بوی گندم تازه ای که توی هوا بود ... خدایا اون راه خیر زندگی رو بهم نشون بده ...