امروز وقتي در حال ورق زدن صفحه تقويم روميزي ام بودم، سنگيني گذر سريع روزهاي عمر،سايه غمي ناشناخته بر دلم انداخت. تنها با يك ورق، سي و يكروز را باتمام ساعتهاي بي تكرارش پشت سر ميگذاري.تمام لحظه هايي كه جايي در زمان،ثابت و ساكت و ساكن ميمانند.
يادم هست در تولد 16 سالگي ام، رسيدن به18 سالگي و راحتي از كلاس و درس و مدرسه را آرزو ميكردم.
آنروزها نمي دانستم دغدغه مدرسه، مشق و اثبات قضاياي هندسه، كوچكترين مسئله عمرم خواهد بود.
آنروزها نمي دانستم هرچه مي گذرد امتحان سخت تر و زمان پاسخ دادن كوتاهتر ميشود.
آنروزها حرفهاي مادرم را كه ميگفت:مثل يك چشم بر هم زدن گذشت يعني چه؟
انگار بيست و چند عمرت را كه ميگذراني، ناگهان شيب گذر عمر بيشتر ميشود و شتابش آنقدر زياد ميشود كه كم كم به قِل خوردن از تپه مي ماند. شايد براي اين است كه هرچه از عمرت ميگذرد درد استخوانهايت بيشترميشود.
گاهي سرت به سنگ ميخورد،گاهي گذر از روزها و لحظه هاي خوش عمرت ، مثل چمني صاف سرعتت را بيشتر ميكند، گاهي حتي براي ايستادن و نفس تازه كردن هم مهلت پيدا نميكني.
دوست دارم وقتي به پايين تپه رسيدم، روبرويم درياچه اي در دامان جنگلي انبوه باشد و قايقي چوبي كه حتي اگر كهنه باشد، مرابه آن طرف برساند. آرام فقط با صداي آب، با آرامشي كه همه آن بالا و پايينهاي روزهاي زندگي را از يادم ببرد و فقط جايي ميان خاطره ها ردي از من باقي بماند.