من در سرزمین رنگها به دنیا آمدم، جایی میان کوهستان و عسلهای وحشی.
موهایم نیمهمجعد و به تیرگی شباند؛ چشمهایم جهان را طوری میبینند که انگار لایهای نازک از کاغذ کالک روی آن کشیده شده باشد.
دنیای من همیشه از رنگها، طعمها و کلمات ساخته شده—نه فقط برای دیدن؛ برای لمس کردن، چشیدن، بو کردن.
هفتساله بودم که اولین راز زندگی را فهمیدم.
وقتی کنجکاوی، یا شاید شهود کودکانه، مرا وادار کرد یک گاز کوچک از کتاب «کتابهای خوب برای بچههای خوب» بگیرم.
همان لحظه، طعم خاک نمناک زیر دندانم ترکید…
عطر عسل وحشی کوهستان روی زبانم نشست…
و بوی رزهای سرخ زادگاهم در بینیام پیچید.
اما اوج ماجرا، یک روز بارانی پاییزی بود.
برگی از «خروس زری، پیرهنپری» را همراه یک نوار کاست قدیمی در دهان گذاشتم… و ناگهان جنگل، کلبه، موسیقی و فریبکاری روباه، همه باهم مزه شدند.
شیرینی و تلخی درهم.
درست مثل زندگی.
از همان روز، اتاق کوچک من تبدیل شد به آشپزخانهای جادویی.جایی که کتابها میجوشیدند، کلمهها میچکیدند، و قصهها عطرشان را در هوا پخش میکردند.اطرافیانم مرا «آشپز کتابها با ذائقهای ترشوشیرین» صدا میزدند.
اینطور بود که سفر من آغاز شد…
سفری میان رنگ، واژه، و آن مزهی فراموشنشدنیِ نخستین کتاب.
و هنوز ادامه دارد…
در همینجا… کنار شما.