در کودکی گمان میکردم از همه اطرافیانم کودنتر، عجولتر، شلختهتر و زشتتر هستم. در دوران نوجوانی این کودک زشت و عجول به دشمن درجه 1 من تبدیل شد. در انزوا فقط نفرت پراکنی میکردم و منتظر اینکه مثل رمان های م.مودب پور همه چیزم یک هو زیرو رو شود و یا از سرطان بمیرم یا پسرکی مرا قبول کند و از اتاق تاریکم نجات بیابم.
وقتی جوشهای روی صورتم کم کم جایشان را به چروک های محو و کم عمق دادند خیالم راحت شد که در هیچ مسابقه ای شرکت نکرده ام تا از برنده نشدنم ناراضی باشم.
خودِ معمولی م گاهی خوشحال است که ماشین ندارد تا پیاده روی کند ، گاهی غمگین است که مدیرش به او مرخصی نمی دهد، گاهی دلخور است که چرا نمی تواند از لوازم آرایش به درستی استفاده کند، گاهی راضی است که استقلال مالی دارد و هر وقت بخواهد می تواند ولخرجی های بی منطق کند، گاهی عصبانی است که جمعه ها زود تمام می شود و گاهی ناامید است که روزی بتواند ونیز را ببیند.
بلیط بخت آزمایی یک برنده و هزاران بازنده ی صدمه دیده دارد. من بلیط نخریدن را انتخاب کرده ام پس چرا از برنده شدن یک بلیط بتوواند زیرو رویم کند؟
زندگی من از نقطه ای شروع شد که با هیچ فردی مشترک نبود. در جایی تمام خواهد شد که فقط مختص به من است. هیچ دونده ای بدون اینکه بداند نفر کناری اش مسابقه را از کجا شروع کرده است؛ نمی تواند برنده یا بازنده شدنش را تخمین بزند.
من اینجایم و این حرف را در وقتِ ناهارِ کارمندی ام برای خودِ معمولی م نوشتم تا وقتی روزگار خیلی سخت شد من به خودم سخت نگیرم و بگذارم دونده ام همانقدر که می تواند بدود نه همانقدر که اورا برنده کند.