داستان دوست مجازی من
داستان یک مادر بیمار…
اوایل کرونا بود …و در روزهای اول شروع کرونا داستان خواستگاری من هم شروع شد و نهایتا چند ماه بعد، من و همسرم ما شدیم…
بدون هیچ مراسمی بدون هیچ سرو صدایی...
دوست خانوادگی ما از سفر آمد ٬خیلی باهم صمیمی هستیم…
یکروز که خانه ی ما امدند ،همسرم را دیدند… گذشت و چند روز بعد مارا به مهمانی دعوت کردند…
قبلا در جلسات مدرسه مادرشان را دیده بودم اما در عالم کودکی خود و مشغول بازی با موبایل بودم و چیزی یادم نمی امد…
اما باهمان سلام اول احساس کردم چقدر روح مادرشان به من نزدیک است…
در این یکسال قسمت شدو سه بار کربلا و ۵ بار به پابوس اقا امام رضا رفتم.
هربار گنبد را دیدم برایشان فیلم فرستادم سلام خانوم… اینجا به یادتان هستم…
ماه های اول صدایشان خوب بود اما چیزی نگذشت که دیگر صدایشان ضعیف شد
بله سرطان این بیماری سخت و ازار دهنده به سراغشان امد…
اربعین رسیدم کربلا دوباره فیلم گرفتم گفتم دفعه بعدی باهم در این مسیر قدم برداریم، اما فقط یک جمله نوشتن دعایم کن...
۴۰ روز پیش درمشهد دوباره برایشان فیلم فرستادم صدای ضعیفی داشتن ،فقط یک ویس فرستادن از طرف من هم سلامی عرض کن…
و از فردایش دربیمارستان بستری شدن… و ۴۰ روزه بار سفر بستن…
تشیع عجیبی بود یک نفر گلایه و شکایت نداشت همه میگفتن بهترین فرد در خانواده را از دست دادیم گریه و شیون از فراغ و نبود مادر بلند بود….
و من
منی که راهی سفرم اما دوست مجازی ام موبایلش دیگر روشن نیست