ویرگول
ورودثبت نام
MARYAM SHAHBAZ
MARYAM SHAHBAZ
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

" آشنایِ ناآشنا "

یک قَدم جلو رفتَم و کنارِ تابلویِ ایستگاهِ اتوبوس ایستادَم ؛ دقیقا ساعتِ پنج و شش دقیقه ی بعد از ظهرِ روزِ دوشنبه ، پنجمین روزِ آذر ماه . شانه ام را به تابلو چسباندم . بعد از ساعت ها راه رفتن ، تکیه گاهی یافتَم . تکیه گاهی که نمی دانستَم استوار می مانَد و در برابرِ تنِ خسته ی من دوام می آورد یا نه .. کتانی هایَم گرد و غبار گرفته بود و موهایِ در هم ریخته ام ، تصویری از یک خسته جان را ، که آمال هایَش در سراریزیِ خیابان هایِ آزادی به زیرِ ماشین ها رفته بود را به نمایش گذاشته بود . ابرها ، بهم پیوسته بودند و بوسه های سر شار از دلتنگی را به یک دیگر هدیه می دادند . صدایِ هوهویِ باد ، گوش هایم را نوازش کرد و احساس کردم ، سرما کمی تنم را در آغوش گرفته .. دستی لابه لایِ موهایِ کوتاهِ مشکی ام کشیدم ، با کلافگی فوتی کردم و نگاهَم را به آدمها دوختم. دکمه های پیراهنِ قرمز چهارخانه ام باز بود و تی شرتِ سفیدم ، با لکه ای از آب کمی کدر شده بود . احساسِ بدی داشتم ، ریش هایِ کم پشتم ، در حالِ خواندنِ رجزی طولانی بودند و حرارَتی ، که سرچشمه اش گرما نبود ، تمامشان را در بر گرفته بود . بندِ ساعتم را کمی سفت کردم و کوله ام رو رویِ شانه ام جابه جا .. برگِ زرد رنگی ، که دیگر هیچ رمقی برایِ زیستن نداشت جلویِ پایِ راستم افتاد.. با پایِ راستم خردش کردم ، و صدایِ خرد شدنش گویا صدایِ شکستنِ دلم در زمانی بود، که کفش هایش را جفت کرد ، آنها را بر پا کرد ، لبخند تلخی زد و رفت . خانمِ جوانی گفت : اتوبوس اومد . و زمان ، با صدای بوق اتوبوس ایستاد . سوار شُدم . کنارِ پیرمردی نشستَم که عصایش در دستش می لرزید و با آقایِ راننده گفت و گو می کرد . سرم ، رو به خیابان بود و در حالِ تخلیه ی ذهنم بودم . به هیچ چیز فکر نمی کردم و تنها درختها بودند ، که برایِ من دست تکان می دادند و شاخه هایشان تکان می خوردند . اتوبوس ایستاد . از پشتِ شیشه ، چشمَم ، کسی را دید . کسی که آشنایِ روحَم بود . کسی که با دیدنش ، قلبم به تلاطم افتاد و پاهایَم شروع به لرزیدن کرد . چشم هایم او را طلب و در پی او حرکت می کردند . کُتِ بلند کرمی رنگی بر تن داشت ، و طره ای از موهایِ رنگ شده اش ، روی پیشانی اش ریخته بود . دکمه ی کتش را بست و قدم هایش را به سمت اتوبوس برداشت . دیگر ندیدمَش ، از دیدم خارج شد و من همان لحظه دلتنگِ روزهایی شدم که کنار یکدیگر قدم برمی داشتیم و لبخند ، طرحِ روزهایِ طاقت فرسای زندگیمان بود . احساسَش کردم . احساس کردم ایستاده است و بیخیال در حالِ جابه جا کردنِ کیفش است.احساس کردم قلبَش آرام می تپد و دستهایَش گرمایِ عظیمی دارد . یادِ روزی افتادَم که ماما معصوم گفت :علی ! وقتی یکیو دوست داری ، با گریه هاش گریه می کنی و با خنده هاش می خندی ، براش ذوق می کنی ، برای راه رفتنش برای حرف زدنش ، حتی اگه کنارت نباشه ، حتی اگه ازت فرسخ ها دور باشه و نتونی لمسش کنی . میدونی چرا ؟ چون شدی اون! دیگه دو نفر نیستید . اصلا کدوم دو نفر؟ واسه همین وقتی میخوای ازش جدا شی ، مثل کسی میمونی که میخواد روحشو از خودش جدا کنه ، مگه میتونه ؟ مگه آدم از روحش جداست ؟

در فکر بودم که پیرمرد صدایم زد : اجازه میدید پیاده شم ؟ برخاستم . دستم را به میله گرفتم و نگاهم را به سمتش چرخاندم. نگاهَم کرد . سرد و بی روح .. مانند نا آشنایی غریب ، پیاده شد ، بدون نگاهی یا توجهی برایِ قلبم . اتوبوس حرکت کرد . دستَم از میله رها شد و دنیا را دیدم ، که می چرخد و برایِ حال بدم می گرید . باران بارید و من خندیدَم.

امّا مَن خودم را برایِ تو مهیّا کرده ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید